1 ای صبا، یار مرا از من بییار بپرس زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس
2 پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس
3 چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس
4 چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس
5 در میان سخن ار حال دل من پرسد عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس
6 و گرش قصهٔ سرمستی من باور نیست گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس
7 اوحدی گم شد، اگر منزل او میپرسی به خرابات رو و خانهٔ خمار بپرس