رستم از این از جلال الدین محمد مولوی غزل 38

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا

1 رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا

2 رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

3 قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

4 ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

5 بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

6 تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

7 مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا

8 آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

9 دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما

10 عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

11 دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

12 از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا

13 من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا

عکس نوشته
کامنت
comment