رو چشم جان از جلال الدین محمد مولوی غزل 1018

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

رو چشم جان را برگشا در بی‌دلان اندرنگر

1 رو چشم جان را برگشا در بی‌دلان اندرنگر قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بی‌پا و سر

2 بی‌کسب و بی‌کوشش همه چون دیگ در جوشش همه بی‌پرده و پوشش همه دل پیش حکمش چون سپر

3 از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاکتر

4 چون ذره‌ها اندر هوا خورشید ایشان را قبا بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل برکرده سر

5 در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر

6 در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل در آب و گل لیکن چو دل در شب ولیکن چو سحر

7 باری تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان مستی خوشی از راحشان فارغ شده از خیر و شر

8 بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیر تر شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چیزی دگر

عکس نوشته
کامنت
comment