- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 راد مردی ز غافلی پرسید چون ورا سخت جلف و جاهل دید
2 گفت هرگز تو زغفران دیدی یا جز از نام هیچ نشنیدی
3 گفت با ماست خوردهام بسیار صد ره و بیشتر نه خود یکبار
4 تا ورا گفت راد مرد حکیم اینت بیچاره اینت قلب سلیم
5 تو بصل نیز هم نمیدانی بیهده ریش چند جنبانی
6 آنکه او نفس خویش نشناسد نفس دیگر کسی چه پرماسد
7 وآنکه او دست و پای را داند او چگونه خدای را داند
8 انبیا عاجزاند از این معنی تو چرا هرزه میکنی دعوی
9 چون نمودی بدین سخن برهان پس بدانی مجرّد ایمان
10 ورنه او از کجا و تو ز کجا خامشی به ترا تو ژاژ مخای
11 علما جمله هرزه میلافند دین نه بر پای هرکسی بافند