1 ریت حق ببر معتزلی دیدنی نیست، ببین انکارش
2 معتقد گردد از اثبات دلیل نفی لاتدرکه الابصارش
3 گوید از دیدن حق محرومند مشتی آب و گل روزی خوارش
4 خوش جوابی است که خاقانی داد از پی رد شدن گفتارش
5 گفت من طاعت آن کس نکنم که نبینم پس از آن دیدارش
1 من ندانستم که عشق این رنگ داشت وز جهان با جان من آهنگ داشت
2 دستهٔ گل بود کز دورم نمود چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت
1 زآتش اندیشه جانم سوخته است وز تف یارب دهانم سوخته است
2 از فلک در سینهٔ من آتشی است کز سر دل تا میانم سوخته است
1 در عشق تو عافیت حرام است آن را که نه عشق پخت خام است
2 کس را ز تو هیچ حاصلی نیست جز نیستیی که بر دوام است