1 برخیز و صبوح را برنجان ای روی تو آفتاب رخشان
2 جانها که ز راه نو رسیدند بر مایده قدیم بنشان
3 جانها که پرید دوش در خواب در عالم غیب شد پریشان
4 هر جان به ولایتی و شهری آواره شدند چون غریبان
5 مرغان رمیده را فرازآر حراقه بزن صفیر برخوان
6 هرچ آوردند از ره آورد بیخود کنشان و جمله بستان
7 زیرا هر گل که برگ دارد او بر نخورد از این گلستان
8 عقلی باید ز عقل بیزار خوش نیست قلاوزی زحیران
9 جغد است قلاوز و همه راه در هر قدمی هزار ویران
10 ای باز خدا درآ به آواز از کنگرههای شهر سلطان
11 این راه بزن که اندر این راه خفت اشتر و مست شد شتربان