یاد آن روز که از زلف گره وا از فیض کاشانی غزل 279

فیض کاشانی

فیض کاشانی

فیض کاشانی

یاد آن روز که از زلف گره وا می‌کرد

1 یاد آن روز که از زلف گره وا می‌کرد دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا می‌کرد

2 نظری سوی من خسته نهان می‌افکند نگه حسرتم از دور تماشا می‌کرد

3 تیر مژگان به دم می‌زد و جانم به دعا تبر دیگر به همان لحظه تمنا می‌کرد

4 هرچه می‌دید در این ملک به غارت می‌داد هرچه می‌دید درین بادیه یغما می‌کرد

5 آتشی در دل و جان زان رخ تابان می‌زد علم فتنه به پا زان قد رعنا می‌کرد

6 خویش را جمع و پریشانی دل‌ها می‌خواست گاه بر زلف گره می‌زد و گه وا می‌کرد

7 گاه بر مملکت عقل شبیخون می‌زد گاه تاراج دل و دین بعلالا می‌کرد

8 گاه جان و تنم او ز آتش حسرت می‌سوخت از ره دیده گهم غرقهٔ دریا می‌کرد

9 گاه با من ز سر لطف دمی وا می‌شد گه به زعم دل من قهر بر اعدا می‌کرد

10 غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز بهر صید دلم اسباب مهیا می‌کرد

11 آتشی بود چو رخساره به می می‌افروخت آفتی بود چو قصد صف دل‌ها می‌کرد

12 دل دیوانه گهی کعبه و گه بتکده بود گاه می‌بست در فیض و گهی وا می‌کرد

13 عاقبت فیض چو تن داد درین بحر محیط یافت آن گوهر معنی که تمنا می‌کرد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر