-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یاد آن روز که از زلف گره وا میکرد دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا میکرد
2 نظری سوی من خسته نهان میافکند نگه حسرتم از دور تماشا میکرد
3 تیر مژگان به دم میزد و جانم به دعا تبر دیگر به همان لحظه تمنا میکرد
4 هرچه میدید در این ملک به غارت میداد هرچه میدید درین بادیه یغما میکرد
5 آتشی در دل و جان زان رخ تابان میزد علم فتنه به پا زان قد رعنا میکرد
6 خویش را جمع و پریشانی دلها میخواست گاه بر زلف گره میزد و گه وا میکرد
7 گاه بر مملکت عقل شبیخون میزد گاه تاراج دل و دین بعلالا میکرد
8 گاه جان و تنم او ز آتش حسرت میسوخت از ره دیده گهم غرقهٔ دریا میکرد
9 گاه با من ز سر لطف دمی وا میشد گه به زعم دل من قهر بر اعدا میکرد
10 غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز بهر صید دلم اسباب مهیا میکرد
11 آتشی بود چو رخساره به می میافروخت آفتی بود چو قصد صف دلها میکرد
12 دل دیوانه گهی کعبه و گه بتکده بود گاه میبست در فیض و گهی وا میکرد
13 عاقبت فیض چو تن داد درین بحر محیط یافت آن گوهر معنی که تمنا میکرد