-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به یاد آمد و پیر دیرینه گفت که سریست کین را نیارم نهفت
2 نخستین چنان دان که اشیا نه بود شب وروز واین شیب و بالا نه بود
3 منور یکایک خداوند بود که بی یارو بی مثل و مانند بود
4 به قدرت برآورد فرش و سما شب وروز و خورشید فرمانروا
5 رطب را زنخل و گل از خارکرد دل آدمین را خرد یارکرد
6 فلک را شتاب و زمین را درنگ ازویست ای شاه با هوش وسنگ
7 چنان دان که ما جمله گم گشته ایم گرفته هوا و خرد هشته ایم
8 بدین دین شدن در نخستین منم که زنار وناقوس را بشکنم
9 بگفت این و بشکست زنار خویش پشیمان شد از زشت کردار خویش
10 به یزدان بنالید و پس سرنهاد خروشی به گردان ایران فتاد
11 چو غلغلستان شد شبستان کید بلرزید زین غم،دل و جان کید
12 پس از غلغل و گریه بی شمار بشد کید و بشکست زنار وبار
13 درآمد به دین خداوند هور که یکسان برادر بود پیل ومور
14 چو کید آمد و گشت یزدان پرست ز زنار بندی بشستند دست
15 زروی جهان جمله بت ها شکست همه بت گران را یکایک بخست
16 صلیب و چلیپا به گیتی نماند چو بشکسته شد هم به دریا فشاند
17 هزاران درود وهزاران ثنا زما تن به تن بر شه انبیاء
18 هزاران سلام و هزار آفرین به دایم خداوند یکتا همین
19 بماناد بر تو یل شیرگیر زنامت بماند به دفتر دبیر
20 فرامرز با لشکر وبا سپاه شدند آفرین خوان ابر جان شاه
21 بکردند بدرود با همدگر تدراک گرفتند به ایران به سر
22 فرامرز و بیژن ابا گستهم روانه شدند سوی ایران به هم
23 پذیره شدش شاه کاوس کی ابا رستم و زال فرخنده پی
24 فرامرز بر دست شه بوسه داد به درگاه رستم رسیدند شاد
25 گرفتش به بر،رستم زال پیر یکایک پذیرفته شد بر دبیر
26 چو بیژن رسیدش به درگاه شاه ببوسید تخت و بشد با سپاه
27 به پا خاستند مجلس آراستند می و رود و رامشگران خواندند
28 بیاورد ساقی به مجلس نشست سرسرکشان جمله از باده مست
29 همه مست گشتند از جام می و رامشگر آمد ابا دف ونی
30 به عیش از می لعل واز چنگ ورود گشادند بر شاه ایران درود
31 که دایم شه کی جهانگیر باد دل دشمنانش زغم پیر باد
32 به عیش و به عشرت زمانی گذشت گهی چنگ گه بزم گه سوی دشت
33 چنین بود تا تاج کاوسی کی فروزان زکیخسرو نیک پی
34 شدایام، ایام کیخسروی جز از دادگر را نبد پیروی
35 چو خسرو نشست از بر تخت عاج به هر ملک شاهان بدادند باج
36 بدند شاد از چشم شه ارجمند به هر شهر خلقان شدند بی گزند
37 یکی روز شاه وبزرگان به هم نشستند و گفتند از بیش وکم
38 تهمتن بیامد به نزدیک شاه از ایران سخن گفت واز تاج وگاه
39 زواره فرامرز با او به هم زهرگونه ای رای زد بیش وکم
40 چنین گفت رستم به شاه زمین که ای نام بردار با آفرین
41 به زابلستانم یکی شهر بود کزآن بوم و بر تور را بهر بود
42 منوچهر کرد آن زترکان تهی یکی خوب جایست با فرهی
43 چو کاوس شد بی دل و پیره سر بیفتاد از او نام و فرو هنر
44 گرفتند آن شهر،تورانیان پس آنجا نماندند ایرانیان
45 کنون باژ و ساوش به توران برند سوی شاه ایران همی ننگرند
46 فراوان دگر مرز همچون بهشت دهستان بسیار پر باغ و کشت
47 جهانیست از خوبی آراسته درو بیکران لشکرو خواسته
48 مر آن مرز،خرگاه خواند به نام جهان دیده دهقان گسترده نام
49 زیک نیمه بر سند دارد گذر به قنوج و کشمیر وآن بوم وبر
50 دگر نیمه راهش سوی مرز چین بپیوست با مرز توران زمین
51 فراوان در آن مرز،پیل است و گنج تن بی گناهان از ایشان به رنج
52 زبس غارت و کشتن وتاختن سراز یاد توران برافراختن
53 کنون شهریاری به ایران توراست پی مور تا چنگ شیران توراست
54 یکی لشکری باید اکنون بزرگ فرستاد با پهلوانی سترگ
55 ایا باج نزدیک شاه آورند دگر سر بر این بارگاه آورند
56 چوآن مرز یکسر به دست آوریم به توران زمین برشکست آوریم
57 به رستم چنین پاسخ آورد شاه که جاوید بادی همین است راه
58 تو آن نامداری که ایران سپاه به بخت تو شادند هم پیشگاه
59 ببین تا سپه چند باید به کار گزین کن زگردان همه نامدار
60 زمینی که پیوسته مرز توست بهای زمین در خور ارز توست
61 فرامرز را ده سپاهی گران چنان چون بباید زجنگ آوران
62 بگو تا ببندد بدین کین کمر که هم پهلوانست وهم نامور
63 زخرگاه تا بوم هندوستان زکشمیر تا مرز جادوستان
64 گشاده شود کار بر دست اوی به کام نهنگان رسد شست اوی
65 چواز شاه بشنید رستم سخن دلش تازه شد چون گل اندر چمن
66 فراوان بدو آفرین کرد و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت
67 چنین تاج و تخت تو فرخنده باد سپهر روان پیش تو بنده باد
68 بفرمود خسرو به سالار بار از آن پس که خوان خورش را بیار
69 می آورد و رامشگران را بخواند وز آواز ایشان همی خیره ماند
70 چو خورشید تابان برآمد زکوه سراینده آمد زگفتن ستوه
71 برآمد تبیره زدرگاه شاه رده برکشیدند بر بارگاه
72 ببستند بر پیل،رویینه خم برآمد خروشین گاو دم
73 نهادند برکوهه پیل، تخت به بارآمد آن خسروانی درخت
74 بیامد نشست از بر پیل،شاه نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
75 همی رفت شاه از بر ژنده پیل برآن تخت فیروزه بر سان نیل
76 یکی تاج بر سر ز در و گهر به چنگ اندرون گرزه گاوسر
77 فروهشته از تاج،دو گوشوار به گردنش طوقی زبرجدنگار
78 زخوشاب زر و زبرجد کمر به بازو دو یاره زیاقوت و زر
79 همی زد میان سپه پیل گام ابا زنگ زرین و زرین ستام
80 یکی مهره در جام در دست شاه به کیوان رسیده خروش سپاه
81 زتیغ و زگرز و زکوس و زگرد سیه شد زمین،آسمان لاجورد
82 تو گفتی به دام اندراست آفتاب وگر گشت خم سپر اندر آب
83 همی چشم روشن جهان را ندید سپهر و ستاره سنان را ندید
84 زدریا تو گویی که برخاست موج سپاه اندر آمد همی فوج فوج
85 سراپرده بردند از ایوان به دشت سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
86 چو بر پشت پیل آن شه نامور زدی مهره برجام بستی کمر
87 نبودی به هر پادشاهی روا نشستن مگر بر در پادشاه
88 از آن نامور خسرو سرکشان چنین بود در پادشاهی نشان
89 همی بود بر پیل در پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت
90 کشیده رده ایستاده سپاه به روی سپهدارشان بد نگاه
91 نخستین فریبرز بد پیش رو گذر کرد پیش جهاندار نو
92 ابا گرز و با تیغ و زرینه کفش پس پشت خورشید پیکر درفش
93 یکی باره ای برنشسته سمند به فتراک بر حلقه کرده کمند
94 همی رفت با ناز و با زیب و فر سپاهی همه غرقه در سیم وزر
95 برو آفرین کرد شاه جهان که بادت بزرگی و فر مهان
96 به هرکار،بخت تو فیروز باد همه روزگار تو نوروز باد
97 پسش باز گودرز کشواد بود که گیتی برای وی آباد بود
98 درفش از پس پشت او شیر بود که چنگش به گرز و به شمشیر بود
99 پس پشت،شیدوش بد با درفش زمین گشته زان شیر پیکر،بنفش
100 هزاران پس پشت او سرفراز عناندار با نیزه های دراز
101 یکی گرگ پیکر درفش سیاه پس پشت گیو اندرون با سپاه
102 نبیره پسر بود هفتاد وهشت از ایشان نبد جای بر پهن دشت
103 پس هر یک اندر دگرگون درفش همه با دل وتیغ وزرینه کفش
104 تو گفتی که گیتی همه زیر اوست سر سروران زیر شمشیر اوست
105 چوآمد به نزدیکی تخت شاه بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
106 به گودرز بر شاه کرد آفرین چو برگیو و بر لشکرش همچنین
107 پس پشت گودرز،گستهم بود که فرزند بیدار گژدهم بود
108 همی نیزه بودی به چنگش به جنگ کمان یار او بود و تیرخدنگ
109 زبازوش پیکان چو پران شدی همه در دل سنگ و سندان شدی
110 ابا لشکر گشن آراسته پر از گرز و شمشیر و پرخواسته
111 یکی ماه پیکر درفش از برش به ابر اندرآورده تابان سرش
112 همی خواند بر شهریار آفرین از او شاد شد شاه ایران زمین
113 پس گستهم اشکش تیزهش که با رای ودل بود و با مغز خوش
114 یکی گرزدار از نژاد همای به راهی که جستیش بودی به پای
115 سپاهی زگردان کوچ وبلوچ سگالیده جنگ،مانند غوچ
116 که کس در جهان پشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید
117 سپهدارشان بود رزم آزمای کزو بود گاه نکویی به جای
118 درفشی برآورده پیکر پلنگ همی از درفشش بیازید چنگ
119 بسی آفرین کرد بر شهریار برآن شادمان گردش روزگار
120 نگه کرد کیخسرو از پشت پیل زده آن سپه را رده بر دومیل
121 پسند آمدش سخت و کرد آفرین برآن بخت بیدار و فرخ زمین
122 از آن پس دگرگون سپاه گران همه نامداران وجوشش و ران
123 سپاهی کز ایشان جهاندارشاه همی بود شادان دل ونیکخواه
124 گزیده پس اندرش فرهاد بود کزو لشکر خسروآباد بود
125 سپه را به کردار پروردگار به هر جای بودی به هرکارزار
126 یکی پیکر آهو درفش از برش بدان سایه آهو اندر سرش
127 همی رفت بر سان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان
128 سپاهش همه تیغ هندی به دست زره ترکی وزین سغدی نشست
129 چو دید آن نشست و سرگاه نو بسی آفرین خواند برشاه نو
130 گرازه سر تخمه گیوگان پس او همی رفت با ویژگان
131 به زین اندرون حلقه های کمند از او شادمان شد که بودش پسند
132 درفشی پس پشت پیکر همای همی رفت چون کوه رفته زجای
133 هرآن کس که از شهر بغداد بود ابا نیزه و تیغ و فولاد بود
134 همه برگذشتند زیرهمای سپهبد همی داشت برپیل جای
135 بسی زان که بر شاه کردآفرین برآن برز و بالا و تیغ و نگین
136 پس او نبرده فرامرز بود که با فر وبا برز وبا ارز بود
137 ابا کوس و پیل و سپاه گران همه جنگجویان و کندآوران
138 زکشمیر و از کابل و نیمروز همه سرفرازان گیتی فروز
139 درفشش بسان دلاور پدر که کس ار نبودی زرستم گذر
140 سرش هفت همچون سر اژدها تو گفتی زبند آمدستی رها
141 بیامد بسان درختی به بار بسی آفرین کرد بر شهریار
142 که جاوید بادی و روشن روان به اندیشه تاج و تخت کیان
143 دل شاه گشت از فرامرز شاد همی کرد با وی بسی پند یاد
144 بدو گفت برکش سوی هندوان همان مرز خرگاه تا جاودان
145 بپرداز قنوج وکشمیر و سند بگیر ای سپهبد به هندی پرند
146 زتوران سپه هر که آنجا بود اگر ناتوان ور توانا بود
147 هرآن کس که با تو بجوید نبرد سراسر برآور سرانشان به گرد
148 کسی کو به رزمت نبندد میان چنان کن که او را نباشد زیان
149 تو فرزند بیدار دل رستمی زدستان سامی واز نیرمی
150 کنون مرز هندوستان مر توراست زقنوج تا مرز دستان توراست
151 تو را دادم این پادشاهی بدار به هر جای خیره مکن کارزار
152 به هر جایگه یار درویش باش همی راد برمردم خویش باش
153 ببین نیک تا دوستار تو کیست خردمند و انده گسار تو کیست
154 ببخش وبیارای و فردا مگوی چه دانی که فردا چه آید به روی
155 مشو در جوانی خریدار گنج به بی رنج کس هیچ منمای گنج
156 مکن ایمنی در سرای فسوس که گه سندروس است و گه آبنوس
157 زتو نام باید که ماند بلند مگر دل نداری زگیتی نژند
158 مرا و تو را روز هم بگذرد دمت چرخ گردان همی بشمرد
159 دلت شادمان باید و تندرست سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
160 جهان آفرین از تو خشنود باد دل بد سگالانت پر دود باد
161 چو بشنید پند جهاندار نو پیاده شد از باره تندرو
162 زمین را ببوسید و بردش نماز بتابید سر سوی راه دراز
163 بسی آفرین کرد بر شاه نو که اندر فزون باش چون ماه نو
164 تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بگفت
165 بسی پند واندرز گفتش بدوی که ای نامور پور پرخاشجوی
166 به خیره میازار جان کسی نباید که پیچی زافسر اسبی
167 به هر سو که باشد یکی نامجوی نوندی فرست از برش پویه پوی
168 نخستین به نرمی سخنگوی باش به داد و به کوشش بی آهوی باش
169 چو کارت به نرمی نگردد نکوی درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی
170 همه کارها را سرانجام بین چو بدخواه،چینه نهد،دام بین
171 منه تو رهی کان نه آیین بود که تا ماند آن بر تو نفرین بود
172 در داد بر دادخواهان مبند زسوگند مگذر،نگه دار پند
173 چو نیکی نمایدت کیهان خدای تو با هرکسی نیز نیکی نمای
174 نگیری تو بدخواه را خیره خوار که نراژدها گردد او وقت کار
175 بکش آتش خورد، پیش از گزند که گیتی بسوزد چو گردد بلند
176 به کس راز مگشای در بر بسیج بداندیش را خوار مشمر تو هیچ
177 دگر گفت کای نامور پهلوان هشیوار و بیدار و روشن روان
178 بدان سان کجا کار پیموده اند چنان چون نیاکان ما بوده اند
179 جهاندار گرشاسب چون شد کهن نریمان زکوپال گفتی سخن
180 چو گرشاسب،کوپال برداشتی به میدان کین هیچ نگذاشتی
181 به رزم ار سوار ار پیاده بدی زمین از دلیرانش ساده بدی
182 به روم و به چین و به هند از نبرد به مردی بکردآنچه آن کس نکرد
183 به گیتی درون تا که او زنده بود به مردی،کس او را نیفکنده بود
184 وزآن پس چو سام یل آمد پدید نریمان می و جام شادی کشید
185 دگر چون که زال آمد اندر میان کمر بسته بد نزد تخت کیان
186 بآسوده شد سام از کارزار بدین سان بود گردش روزگار
187 و دیگر چو من پازدم در رکیب پدر رست از آشوب رزم و نهیب
188 اگر دیو پیش آمد ار اژدها نبودند از تیغ و گرزم رها
189 مرا نیز هنگام آسودنست تو را رزم بدخواه پیمودنست
190 به گردون گردان رسد نام تو گرآید مر این کار برکام تو
191 بیاموختش رزم وبزم وخرد همی خواست کز روز رامش بود
192 از آن پس به بدرود با یکدگر بسی بوسه دادند برچشم و سر
193 یکایک پذیرفت گفتار اوی از آن پس سوی راه آورد روی
194 ز ره باز پس گشت رستم چو شیر از آن سو فرامرز گرد دلیر
195 سوی مرز خرگاه لشکر کشید زکینه سر تیغ برخور کشید
196 همی راند لشکر به کردار باد چو تنگ اندر آمد از آن مرز شاد
197 فرامرز گردنکش وآن سپاه فرودآمد آنجا به سه روز راه
198 یکی پهلوان بود نامش طورگ دلیر وسرافراز و گرد سترگ
199 بدان مرز خرگاه بد پهلوان گو نامبردار روشن روان
200 همان خویش وی بود افراسیاب یکی لشکری داشت پرخشم وتاب