یاد چشمت چو پی غارت جان از اسیر شهرستانی غزل 638

اسیر شهرستانی

آثار اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

یاد چشمت چو پی غارت جان می آید

1 یاد چشمت چو پی غارت جان می آید خواب و آرام به تاراج فغان می آید

2 امتحان دل خود کردم و حالش دیدم می رود هر که ز کوی تو به جان می آید

3 تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت که بهاری به تماشای خزان می آید

4 محرم شرح جدایی نبود هستی ما نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید

5 تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم از گریبان صبا بوی فغان می آید

6 بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت عکس بر خاطر آیینه گران می آید

7 کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر راز بیگانه دل کی به زبان می آید

عکس نوشته
کامنت
comment