1 رسید از دوست پیغامی که مستان را نظر کردم شدم من مست پیغامش ز خود بیخود سفر کردم
2 چوره بردم بکوی دوست کی گنجم دگر درپوست بیفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم
3 چوجان آهنگجانان کرد وصل دوست شد نزدیک ز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر کردم
4 بیاد دوست چون افتم ز چشمانم گهر ریزد سرشگم را بدریای خیال او گهر کردم
5 ز جانم بر زبان گر چشمهٔ حکمت شود جاری از آن زاری مدد یابم که در وقت سحر کردم
6 قضا افکند هر گه سوی من تیر فراموشی بیادش تازه کردم جان خیالش را سپر کردم
7 بدستم خیری ار جاری شود زان منبع خیر است ز من گر طاعتی آید نه پنداری هنر کردم
8 شراری از دمم تا کم نگردد از دم سردی بهر جا زاهد خشکی که دیدم زو حذر کردم
9 اگر بیوقت و بیجا فیض رازی گفت معذور است هجوم غم چو جا را تنگ کرد از دل به در کردم
دیدگاهها **