راویم این نکته از عطار نیشابوری مظهرالعجایب 19

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

راویم این نکته را از شیخ دین

1 راویم این نکته را از شیخ دین آنکه او را بود خود علم الیقین

2 شیخ دین و پیشوای اهل دید بایزید آن حکمت حق را کلید

3 گفت با من جعفر صادق امام آنکه بد در علم دین حاذق تمام

4 گشت روزی دُرفشان آن مقتدا گفت پیشم پیر بسطامی بیا

5 یک زمان از هر سخن خاموش کن آنچه می‌گوید زبانم کوش کن

6 در مدینه باب من از بهر گشت با گروهی از صحابه می‌گذشت

7 همرهش بودند آن شهزاده‌ها آنکه ایشان را خدا گفته ثنا

8 و آنکسان کایشان بدندی بی‌نظیر جمله بودند از محبّان امیر

9 چون نصیر و قنبر و سلمان ما بوذر و عمّار یا سر ز آن ما

10 مالک اشتر بایشان بود و بس بود مختار مسیّب هم نفس

11 پس محمّد ابن بوبکر و حبیب سعد بین عبّاده و ابن حسیب

12 عبد رحمن بن عدّاس از هرب بود او از جمع یاران از عقب

13 این جماعت هیفده تن بوده‌اند در طریق شاه ره پیموده‌اند

14 با محمّد کز حنف شد نام او کز حنیفت بوده میدان مام او

15 خود امیرمؤمنان سه چیز داشت در زمین جان خود این تخم کاشت

16 این مراتب را به جز حیدر که دید گر نمیدانی بپرس از بایزید

17 بایزید و من بعالم گفته‌ایم وین در معنیّ حق را سفته‌ایم

18 این سه چیز از حق باو وارد شده این سه بر ارباب معنی جد شده

19 این سه مظهر را ز شه دانیم ما هم ز مظهر می برآمد این صدا

20 این سه معنی را بگویم با تو من چون تو هستی در معانی گام زن

21 اولین آن ولایت دان بعلم و آخرین آن سخاوت دان و حلم

22 پس شجاعت کان بوددلخواه ما در جهان ختم است او بر شاه ما

23 هر یکی فرزند را داد او یکی زنکه او بد والی حق بیشکی

24 پس سخاوت گشت حق آن حسن پس ولایت از حسین آمد علن

25 خود شجاعت بر محمّد داده بود ز آنکه اودرملک دین شهزاده بود

26 چون بدانستی که اینها حق کیست با تو گویم راز پنهانی که چیست

27 گر تو چون ایشان معانی دان شوی بر سریر ملک دین سلطان شوی

28 یا تو همچون آن جماعت گوش باش یا چو عطّار این زمان پر جوش باش

29 تو کمر را همچو ایشان بند چست دامن شه را بدستت گیر رست

30 این جماعت پیرو شاهند همه این جماعت رهرو راهند همه

31 این جماعت جان فدای شه کنند و آن جماعت خود ترا گمره کنند

32 ترک ایشان گیر و ترک خویشتن تا شوی در دنیی و عقبا چو من

33 ترک دنیا گیر و بدعتهای بد تا نیفتی در مذلّت تا ابد

34 رو تکبّر را بمان درویش شو وانگهی نزد امیر خویش شو

35 تا تو را راهی نماید راست راست ره رو این راه بیشک مصطفاست

36 مصطفی در شرع تعلیمت کند مرتضی در صدق تعظیمت کند

37 مصطفی اندر جهان گلشن شده مرتضی از دید حق روشن شده

38 مرتضی روشن شده ازنور او مظهر نور ولایت پور او

39 این جماعت خود محبّان ویند در حقیقت دوستداران ویند

40 خود همی رفتند در کوی مغان جای ترسایان بد آنجا بی گمان

41 یک جماعت از بزرگان یهود بر سر آتش نشسته همچودود

42 داش گرمی بر سر آن کوی بود چیده دودی آتش بسیار زود

43 آتش بسیار در وی سوخته بر مثال دوزخی افروخته

44 آن جماعت جملگی جمع آمده بهرخشت خویش چون شمع آمده

45 ناگهی دیدند آنهاشاه را پیش شه رفتند رفته راه را

46 پیر ایشان گفت بازوج بتول یک سخن گویم ز لطفت کن قبول

47 بود عمری تاکه من می‌خواستم پرسم این مطلب که می‌آراستم

48 بر زبان نام تو عمری رانده‌ام وصف تو اندر کتبها خوانده‌ام

49 بود شیخ قوم حمران یهود او بسی از علم حکمت خوانده بود

50 گفت باشه من مسلمان می‌شوم در میان این عزیزان می‌شوم

51 یاامیر این جمله را احوال گو تا بدانم حال ایشان را نکو

52 من همی خواهم که چون ایشان شوم در قدوم حضرتت انسان شوم

53 گفت شاه اولیا بشنو ز من جمله یک نورند اندر یک بدن

54 این جماعت پی سوی حق برده‌اند وز وجود خویش جمله مرده‌اند

55 سر فدای راه حق ایشان کنند مرهمی بر جان دل ریشان کنند

56 آنچه حق گفتست ایشان آن کنند پنجه اندر پنجهٔ شیران کنند

57 لیک در فرمان حق فرمان برند زانجهت از این جهان ایمان برند

58 هرچه از حق باشد آن گردن نهند لیک مر بی راه را گردن زنند

59 گشته اینها یک جهت در راه حق جهد کن این دم تو برخوان این سبق

60 هرچه گفته مصطفا من آن کنم عالمی را زین خبر حیران کنم

61 هرچه من خواهم همینها آن کنند خانهٔ ظلم و حسد ویران کنند

62 جملگی هستند خود بر راه راست چون حسن کو بصری ومقبول ماست

63 گفت پس حمران که یا خیرالاُمم وارهان این دم مرا از بند غم

64 یک محبّ را گوی تا فرمان برد در میان داش خانه در شود

65 چون رود او و نسوزد آن زمان آورم من عرض کلمه بر زبان

66 پس بشهر دین احمد در روم بر تو و بر دوستانت بگروم

67 من یقین دانم که دینت حق بود دین احمد خود حق مطلق بود

68 گفت پس رهبان بحضرت کی امیر گر نمائی این کرامت از ضمیر

69 یک هزار و یک صد و چهل کس یقین بوده شاگردان من در علم دین

70 ما و ایشان جمله در دینت رویم جمله بر تعلیم و تلقینت رویم

71 چون از او بشنید شه این مشکلات گفت بینائی خداوندا بذات

72 یا الهی کن دعایم مستجاب در چنین امید بخشم فتح باب

73 چون دعائی کرد شاه اولیا در دعا آورد نام مصطفا

74 با ابوذر شه اشارت کرد فاش کاندرین آتش چو ابراهیم باش

75 دان که ابراهیم باب من بده و آنچنان آتش بر او گلشن شده

76 چون شنید از شه اباذر این سخن رفت سوی آنچنان داش کهن

77 همچو پروانه بسوی نار رفت بروی آن آتش همه گلزار رفت

78 هر که از اخلاص برخوردار شد بروی آتش سر بسر گلزار شد

79 بود بوذر زرّ خالص لاجرم پاک بیرون آمد و شد محترم

80 زرّ خالص خود نسوزد در گداز زانکه خالص بود آمد پاک باز

81 خلق بی‌حد بود آنجا جمله جمع تا که دریابند آنجا حال شمع

82 چون ابوذر در میان داش رفت سرّی از اسرار حیدر فاش رفت

83 مردمان گفتند بوذر سوخته جان ما را خود سراسر سوخته

84 مصطفا را بد باو اسرارها در بهشت او را بود گلزارها

85 بود او پیر و ضعیف و ناتوان لیک در باطن بمعنی بد جوان

86 بوداو پیش پیمبر بس عزیز بارها گفتی علی با او دو چیز

87 که توئی دانا توئی بینا به راز راز را محرم توئی ای دلنواز

88 پس اشارت کرد با سلمان امیر گفت این خرقه بیا از من بگیر

89 پیش بوذر رو روان پوشان به وی بعد از این این جام را نوشان به وی

90 چون شنید از شاه سلمان آنچنان شد بسوی داش خندان و دوان

91 تا رود در داش سوزان همچو او عالمی بینند آن سرّ مگو

92 زانکه سلمان دیده بد سرها بسی همچو او عارف نبوده هر کسی

93 شه بسلمان گفت او در داش نیست سرّ اسرار خدا خود فاش نیست

94 درس داش است خود یک خانهٔ بوذر آنجا هست با پیمانهٔ

95 زود پوشان خرقه و زودش بیار بهر او دارند یاران انتظار

96 رفت سلمان و بدیدش همچو ماه گفت هستی مظهر انوار شاه

97 روی او بوسید و دستش نیز هم گفت داری این زمان تو جام جم

98 گفت این خلعت ز من بستان و پوش جام حیدر باشد این بستان بنوش

99 چونکه نام شه شنید او محو شد رفت در سکر و دگر با صحو شد

100 گفت با سلمان که از پیغام دوست جان خود را می‌کنم انعام دوست

101 غیر از اینم خود متاعی بیش نیست وین جهان خود یک سماعی بیش نیست

102 شربت خاص علی نوشید مرد خرقه را پوشید و حق راسجده کرد

103 گفت یا سلمان که شاه من کجاست دانکه او آئینهٔ سرّ خداست

104 تا ببینم روی او بی‌خویشتن تا بیایم سوی او بی‌خویشتن

105 گفت خلقی با امیر استاده‌اند وز غمت بعضی بخاک افتاده‌اند

106 چون ابوذر انتظار شه شنید خویشتن را بیخود اندر ره کشید

107 دست سلمان را گرفت و شد روان تا که شد نزدیک شاه غیب دان

108 پیش شه چون آمدند آن هر دو تن نعره‌ای کردند هر سو مرد و زن

109 هر یکی گفتا بشاه اولیا ای شده بعد از محمّد پیشوا

110 دست ما و دامن تو ای امام ما بتو داریم ایمان والسّلام

111 هر که از جان پیرو حیدر بود از ملایک او یقین بهتر بود

112 پس مسلمان گشت حمران یهود متّفق گشتند با او هر که بود

113 مختصر گفتم من این اسرار را تا نگوئی رافضی عطّار را

114 گر تو میدانی علی را رافضی من نمی‌دانم ولی را رافضی

115 من مقلّد نیستم در دین چو تو دارم اسرار خدا از گفت او

116 من نیم خارج چو تو ای ناصبی من شدم بیزار هم از رافضی

117 رو تو چون بوذر زغشها پاک شو بعد از آن در نار خوش چالاک شو

118 گرنه سوزی تو به آتش هر زمان چون تراغش باشد اندر این جهان

119 هستی خود را در آتش هر زمان پیش صرّافان معنی کن بیان

120 تا بگوید روح انسانی سخن وین معانی را ببین و گوش کن

121 وین معانی پیش درویشان بود وین حقایق نزد دلریشان بود

122 این سخن با شیخ و با مفتی مگو زانکه زین معنی ندارد رنگ و بو

123 بوی این معنی ز سیب مصطفاست سرّ این معنی حقیقت مرتضی است

124 همچو بوذر تو ز غیر حق گذر تا نیفتی عاقبت اندر سقر

125 رو تو چون منصور بردار فنا تا ببینی نور حق را بی لقا

126 رو تو چون بوذر ز جان بگذر همه تا خلاصی یابی از آذر همه

127 رو تو چون منصور و با حق رازگو وانگهی با اهل وحدت بازگو

128 رو تو چون بوذر شه خود را ببین تا بتو بنماید او حق را یقین

129 رو تو چون بوذر معانی را بدان تا شود آسان بتو رفتار جان

130 رو تو چون منصور عاشق گرد و مست تا بتو روشن شود سرّ الست

131 رو چو بوذر باش تسلسم امیر چند گردی گرد هر میرو و زیر

132 رو تو چون منصور در دریای محو چند خوانی پیش مفتی صرف و نحو

133 رو تو چون منصور و خود منصور شو رو ز خود بگذر بمعنی نور شو

134 رو تو چون بوذر بسلمان یار باش تا شودبر تو معانی جمله فاش

135 رو تو چون منصور معنی را شکاف تا شوی در مظهرم معنی شکاف

136 رو تو چون منصور و احمد شاه بین تا شوی در شرع او خود راه بین

137 رو چو بوذر بحر را غوّاص دار درّ معنی راز بحر دین برآر

138 رو تو چون منصور فرد فرد شو همچو ماه آسمان شبگرد شو

139 رو تو چون بوذر مبین اغیار را تا بیابد روح تو ستّار را

140 رو تو چون منصور با حق یار شو تا بری از شبلی و کرخی گرو

141 رو تو چون بوذر بنار معرفت تاکنی جا در مقام مغفرت

142 رو تو چون منصور بردار نعم تا شوی تو جود مطلق در کرم

143 رو تو چون منصور و حق را فاش گو وآنگهی از سرّ معنیهاش گو

144 رو تو چون منصور با حق راست شو کج مباز و این سخن ازمن شنو

145 رو تو چون بوذر بشب بیدار شو وآنگهی با ذکر حق درکار شو

146 رو تو چون منصور نور نور شو یا چو موسی زمان بر طور شو

147 رو چو منصور و صفا بین در صفا تا رسی دروادی ربّ العلا

148 رو چو بوذر پیشوا چون شاه گیر تا شوی بر اهل معنی تو امیر

149 رو چو منصور و ظهور او ببین تا که روشن گرددت سرّ یقین

150 رو چو بوذر سر بنه بر خطّ شاه تا که روشن گرددت سرّ آله

151 هر که راه حیدر و اولاد رفت کفر و ظلم او همه بر باد رفت

152 من بدنیا خود نخواهم مال و جاه زانکه هستم من غنی از حبّ شاه

153 رو تو ترک دنیی وعقبی بگو مظهرم را بین و خود اسرار جو

154 هرچه جوئی از ویت حاصل بود زانکه عطّار اندر او واصل بود

155 هر که واصل نیست او در پرده‌ایست اندر این وادی چو ره گم کرده‌ایست

156 هیچ میدانی که اینها بهر چیست وین سخنهاو معانی بهر کیست

157 هیچ میدانی که قرآن خوان که بود همچو نوری در میان جان که بود

158 هیچ میدانی که باب علم کیست واندرین عالم بجود و حلم کیست

159 هیچ میدانی که اسرار خدا از که شد پیدا بکه آمدندا؟

160 هیچ میدانی که طور و نور کیست پرتو انوار حق بر طور چیست

161 هیچ میدانی که منصور از که گفت درّ اسرار الهی را که سفت

162 هیچ میدانی که بوذر یار کیست درجهان او واقف اسرار کیست

163 هیچ میدانی که سلمان با که دید نعرهٔ شیران در آن صحرا شنید

164 هیچ میدانی که در معراج کیست با محمّد همسر و هم تاج کیست

165 هیچ میدانی که مرد و زنده شد باعرابی و شتر در پرده شد

166 گر همی معانی کلام انّما وهل اتی بر خوان تمام

167 هیچ میدانی سخاوت حقّ کیست من بگویم لافتی إلّا علی است

168 گر نمیدانی مقام اولیا رو بخوان مظهر تو با صدق و صفا

169 تا بیابی راه و هم ره دان شوی بعد از آن در وادی ایمان شوی

170 رو تو از پیوند دو نان دور شو تا نباشی همچو ایشان در گرو

171 رو تو با اهل خدا پیوند ساز تا شود درهای جنّت بر تو باز

172 خود نماز اهل دنیا پاک نیست ز آنکه ایشان را ز لقمه باک نیست

173 رو تو یک لقمه ز کشت خویش نوش بعد از آن رو راز دان و ستر پوش

174 زینهار از خود مترسان خلق را پاره گردان از برت این دلق را

175 چونکه هیچی خود گزینی تا بچند با نجاست همنشینی تا بچند

عکس نوشته
کامنت
comment