1 رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد که گوی سیم به چوگان مشک میبازد
2 ز ذره بیشترندش کنون هواداران سزا بود که دل از مهر ما بپردازد
3 چه پردها بدرانید عشق او برما! نگه کنیم دگر تا: چه پرده میسازد؟
4 به دست کوته ما این گرو نشاید برد ز زلف او که درازست وتیر دریازد
5 میان ما سخنی چند اندرونی رفت زبان چو شمع ببر، تا برون نیندازد
6 بسی که از دهن او شکر شود در تنگ ز شرم او نه عجب گر نبات بگدازد
7 چه کم شود ز درخت بلند قامت دوست؟ به کار اوحدی ار سایهای بر اندازد