-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
2 عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
3 عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر میزنند زینهار ای سیمگون گوی گریبان درفکن
4 نیکوان خلد بالای سرت نظارهاند یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن
5 تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن
6 کفر و ایمان را بهم صلح است خیز از زلف و رخ فتنهای ساز و میان کفر وایمان درفکن
7 آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن
8 شاید ار سرنامهٔ وصل تو نام دیگر است مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن