1 رفیقی گفت با مجنون گمراه که لیلی مُرد گفت الحمدلله
2 چنین گفت او که ای شوریده دین تو چو میسوزی چرا گوئی چنین تو
3 چنین گفت او که چون من بهره زان ماه ندیدستم نبیند هیچ بد خواه
1 مرا در عشق او کاری فتادست که هر مویی به تیماری فتادست
2 اگر گویم که میداند که در عشق چگونه مشکلم کاری فتادست
1 برقع از ماه برانداز امشب ابرش حسن برون تاز امشب
2 دیده بر راه نهادم همه روز تا درآیی تو به اعزاز امشب
1 روز و شب چون غافلی از روز و شب کی کنی از سر روز و شب طرب
2 روی او چون پرتو افکند اینت روز زلف او چون سایه انداخت اینت شب
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند