- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رابعه یک روز در وقت بهار شد درون خانهٔ تاریک و تار
2 سر فرو برد از همه عالم بزیر همچنان میبود خوش خوش تا بدیر
3 پیش او شد زاهدی گفت این زمان خیز بیرون آی وبنگر در جهان
4 تا ببینی صنع رنگارنگ او چند باشی بیش ازین دلتنگ او
5 رابعه گفتش که تو در خانه آی تا به بینی صانع ای دیوانه رای
6 تا چه خواهم کرد صنع بحر و بر صانعم نقدست با صنعم مبر
7 گر بصانع در دلت راهی بود در بر آن صنع چون کاهی بود
8 چون کسی را این چنین راهیست باز از چه باید کرد بر خود ره دراز
9 کعبهٔ جان روی جانان دیدنست روی او در کعبهٔ جان دیدنست
10 گر چنین بینی جهان بین خوانمت ورنه نابینای بی دین خوانمت