قاسم از نیر تبریزی آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) 9

نیر تبریزی

آثار نیر تبریزی

نیر تبریزی

قاسم آن نوباوۀ باغ حسن

1 قاسم آن نوباوۀ باغ حسن گوهر شاداب دریای محن

2 شیر مست جام لبریز بلا تازه داماد شهید کربلا

3 چارده ساله جوان نونهال برده ماه چادره شب را بسال

4 قامتش شمشاد باغستان عشق روش سرمشق نگارستان عشق

5 در حیا فرزانه فرزند حسن در شجاعت حیدر لشگر شکن

6 با زبان لابه نزد شاه شد خواستار عزم قربانگاه شد

7 گفت شه کایرشک بستان ارم رو تو در باغ جوانی خوش بچم

8 همچو سرو از باغ غم آزاد باش شاد زی و شاد باش

9 مهلا ای زیبا تذر و خوشخرام این بیابان سر بسر بند است و دام

10 الله ای آهوی مشگین نثار تیر بارانست دشت و کوهسار

11 بوی خون میآید از دامان دشت نیست کس را زان امید بازگشت

12 کی روا باشد که این رعنا نهال گردد از سم ستوران پایمال

13 کی روا باشد که این روی چو ورد غلطد اندر خون بمیدان نبرد

14 گفت قاسم کایخدیو مستطاب ای تو ملک عشق را مالک رقاب

15 گر چه خود من کودک نو رسته ام لیک دست از کامرانی شسته ام

16 من بمهد عاشقی پرورده ام خون بجای شیر مادر خورده ام

17 کرده در روز ولادت کام من باز با شهد شهادت مام من

18 گر چه در دور جوانی کامها است کار من رفتن بکام اژدها است

19 کام عاشق غرقه در خون گشتن است سربخاک کوی جانان هشتن است

20 ننگ باشد در طریق بندگی بر غلامان بی شهنشه زندگی

21 زندگی را بیتو بر سر خاک باد کامرانی را جگر صد چاک باد

22 لابه های آنقتیل تیر عشق می نشد بذر رفته نزد پیر عشق

23 بازگشت آن نوگل باغ رسول از حضور شاه نومید و ملول

24 شد بسوی خیمه آن گلگون عذار از دو نرگس بر شقایق ژاله بار

25 چون نگردد گفت سیر از زندگی آنکه نپسندد شهش بر بندگی

26 چون زبیقدری نکردن شه قبول رخت بربند از تن ایجان ملول

27 سر که فتراکش نبست آنشهسوار گو سر خود گیر و بر سر خاکبار

28 سر بزانوی غم آن والا نژاد کآمدش ناگه ز عهد باب یاد

29 که بهنگام رحیل آنشاه فرد هیکلی بر بازویش تعویذ کرد

30 گفت هر جا سخت گردد بر تو کار نامه بگشا و نظر بر وی گمار

31 هر کجا سیل غم آرد بر تو رو اینوصیت باز کن بنگر در او

32 گفت کاری سخت تر زینکار نیست که بقربانگاه عشقم بار نیست

33 یا چه غم زین بیشتر که شاه راد ره بخلوتگاه خاصانم نداد

34 نامه را بگشود و دیدش کن پدر کرده عهدش کایهمایون رخ پسر

35 ای تو نور چشم عم و جان باب وی مرا تو در وفا نایب منای

36 من نباشم در زمین کربلا بر تو بخشیدم من این تاج ولا

37 چون به بینی عم خود را بیمعین در میان کارزار اهل کین

38 زینهار ایرو رعنای سهی لابه ها کن تا بپایش سر نهی

39 جهد کن فردا نباشی شرمسار در حضور عاشقان جان نثار

40 جان بشمع عشق چون پروانه زن خود بر آتش چابک و مردانه زن

41 بر قد موزون کفن میکن قبا اندران صحرا قیامت کن بپا

42 شاهزاده خواند چون عهد پدر با ادب بوسید و بنهادش بسر

43 می نکنجید از خوشی در پیرهن حجلۀ داماد شد بیت الحزن

44 عقدهای مشگلش گردید حل وان همه انده بشادی شد بدل

45 از شعق چونغنچۀ خندان شگفت شکر ایزد را بجای آورد و گفت

46 ایهمایون قرعۀ اقبال من ایهمایون قرعۀ اقبال من

47 شکر لله کافتتاح این مثال کوب بختم برآورد از وبال

48 در فضای عشق بال افشان شدم لایق قربانی جانان شدم

49 عهدنامه برد شادان نزد شاه با تضرع گفت کایظلّ اله

50 سوی درگاهت بکف جان آمدم تک ز شه در دست فرمان آمدم

51 سر خط امضاده این منشور را وز جسارت عذر نه مامور را

52 دید چونشاه آنخ مینو نگار شد بسیم از جزع مروارید بار

53 گفت کایصورت نگار خوب و زشت جان فدای دست تو کاینخط نوشت

54 جان فدای دست تو ایدست حق که گرفته بر همه دستی سبق

55 پس بگفتش شاه کای ماه تمام کرده با من نیز عهدی آن همام

56 که ز عقد دخت خود شادت کنم وندرین غمخانه دامادت کنم

57 کرده دامادیت را گلگون قبا نک زخون آماده خیاط قضا

58 گو بر افزوند بهر حجله گاه بانوانت شمعها از تف آه

59 خواهران از درج چشم اشگبار در بر افشانند از بهر نثار

60 از دل خونین بنات بوتراب طشت خون آرند از بهر خضاب

61 موبه سر گیرند از دلهای ریش عنبر افشانند از موی پریش

62 از خراش چهره و لخت جگر دامن آمویند از گلهای تر

63 افکند لب تشنگان طرف آب عود بر مجمر ز دلهای کباب

64 پس بامر در درج لو کشف شد مه و خورشید در برج شرف

65 خواست بستن عقد کابین بهرشان نقد جان آمد سزای مهرشان

66 با همین مهر آنشه و الشمس تاج آندو کوکب را بهم داد ازدواج

67 زهره و برجیس با هم شد قرین خواست از نه پرده آهنگ حنین

68 کالله الله اینچه جشن است و چه سور حلقۀ ماتم بآئیین سرور

69 شمعهای بارگاه نه تتق ریخت اشگخون بدامان افق

70 گرد چرخ آماده بهر دخت شاه از تسبیح شام دیبای سیاه

71 علویان از غم تراشیدند رو حوریان اندر جنان کندند مو

72 زهره واپس ز دیگر دون طبل سور او فکند اندر جهان شور نشور

73 نرنالان همچو برگل عندلیب بسته خون جای حنا کف الخضیب

74 دختران بر دور نعش اندر ثبور خون فشان از دیده شعرای عبور

75 بسکه در هم بود دور روزگار شد بیک گلشن خزان جفت بهار

76 در میان حجله داماد و عروس رو بهم چونفرقدان با صد فسوس

77 این سر زانو گرفته در کنار وان ز درج چشم تر بیچاده بار

78 کامدش ناگه بگوش از دشت کین شاه دین را صیحۀ هل من معین

79 گفت کای نامبرده کام از زندگی رفتم از کوی تو با شرمندگی

80 عذر من بپذیر و اهل دامنم تا چو بسمل دست و پا در خون زنم

81 دیر شد یاری فرزند رسول کن وداعم زود کن عذرم قبول

82 واهلم تا روی بقربانگه کنم جان نثار خاک پای شه کنم

83 مرمرا از خون خویش اورنک به که عتیق باوفا یکرنگ به

84 سیر شد دوران ز عیش فرخم نوعروسا سیر بنگر بر رخم

85 نو عروسا تار گیسو باز کن موکنان آهنگ ماتم ساز کن

86 نوعروسا توشه گیر از بوی من که نخواهی دید دیگر روی من

87 در عروسی طرح رسم تازه کن از خراش چهره بر رخ غازه کن

88 از سرشک دیده بر روزن گلاب بر رخ از موی پریشان کن نقاب

89 قبل غم کش بر بساط شادیم از کفن کن خلعت دامادیم

90 چونگل از عشقم گریبان پاره کن حلقۀ زنجیر طوق و پاره کن

91 سر برهنه پا در چشم اشگریز مهد بر نه برهبون بی جهیز

92 چتر بر سر از غبار راه زن بر فلک آتش ز شمع آه زن

93 رو بسوی مقتلم با ناله کن سیر باغ ارغوان و لاله کن

94 غرق خونم در میان حجله بین تشنه ماهی در کنار دجله بین

95 مو پریشان ساز با شور و نوا عنبرستان کن زمین نینوا

96 روی خود نه بر رخ گلگون من ارغوانی کن عذار از خون م

97 ناله در هر شهر و هر ویرانه کن هر کجا سوریست ماتمخانه کن

98 خواست چونرفتن برون از حجله گاه دامنش بگرفت نالان دخت شاه

99 گفت کایجان ها اسیر موی تو کی به بینم بار دیگر روی تو

100 گفت ماند ایسر و قامت بار من بر قیامت وعدۀ دیدار من

101 گفت با آنشوکت و زیب و فرت من چه سان بشناسم اندر محشرت

102 آستین زد چاک گفتش کایحبیب این نشان تست در روز حسیب

103 که گواه عاشقان را ستین پیش اهل دل بود در آستین

104 این بگفت وراند سوی رزمگاه با تعنت گفت با میر سپاه

105 کاسب خود را دادۀ آب ای لعین گفت آری گفت ویحک شرم بین

106 اسب تو سیراب و فرزند رسول نک ز تاب تشنگی از جان ملول

107 سر بزیر افکند از شرم آنعنید که بپاسخ حجتی در خور ندید

108 شامئی را گفت ساز جنگ کن سوی رزم این صبی آهنگ کن

109 گفت شامی ننگ باشد در نبرد کافکند با کودکی پیکار مرد

110 خود تو دانی که مرا مردان کار بکستنه همسر شمارد با هزار

111 دارم اینک چار فرزند دلبر هر یکی در جنگ زاوی شیر گیر

112 نک روان دادم یکی بر جنگ او با همین از چهره شویم ننگ او

113 گفت اینان زادگان حیدرند در شجاعت وارث آنسرورند

114 خردسال ار بینیش خرده مگیر که ز مادر شیر زاید زاد شیر

115 از طراز چرخ بودی جوشنش گر بخردی تن بر این دادی تنش

116 این شررها کز نژاد آتشند خرمنی هر لحظه در آتش کشند

117 نسل حیدر جملگی عمرو افکنند که به نسبت خوشه آنخرمنند

118 آنکه از پستان شیری خورد شیر گر چه خرد آمد شجاع است و دلیر

119 گر نبودی منع زنجیر قضا تنگ بودی بر دلبریشان فضا

120 داد شاهی از سیه بختی جواز پور را بر حرب آنماه حجاز

121 شاهزاده راند باره سوی او یافت ناگه دست بر گیسوی او

122 موکشان بربود از زین پیکرش داد جولان در مصاف لشگرش

123 آنچنانش بر زمین کوبید سخت کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت

124 هم یکایک آنسه دیگر زاد وی رو بمیدانگه نهاد او را زپی

125 در نخستین حملۀ آن میر راد پای پیکارش نماند و سر نهاد

126 ساکنان ذروۀ عرش برین زآسمان خواندند بر وی آفرین

127 شامی آمد با رخ افروخته دل ز داغ سوگواری سوخته

128 اهرمن چون با فرشته شد قرین کرد رو بر آسمان سلطان دین

129 کایمهین یزدان پاک ذوالمنن این فرشته چیره کن بر اهرمن

130 لب بهم ناورده شه سبط کریم کرد شاهیرا بیک ضربت دو نیم

131 زانچنان دعوت نبود این بس عجیب بود عاشق صوت داغیرا مجیب

132 ایخوش آنصوتی که او جویای اوست رأی این در هر چه خواهد رأی اوست

133 نی معاذ الله خطا رفت ای عجیب صوت داعی بود خود صوت مجیب

134 داند آن کز سرّ عشق آگه بود کاین همه آوازها از شه بود

135 رو حدیث کنت سمعه باز خوان تا بیابی رمز این سرّ نهان

136 شد چو از تیغش دو نیم آنرزم کوش مرحبا آمد ز یزدانش بگوش

137 تافت شهزاده عنان از رزمگاه شکوه بر لب از عطش تا نزد شاه

138 دید چون خوشیده یاقوت ترش بر دهان بنهاد شاه انگشترش

139 در صدف گفتی نهان شد گوهری یا هلالی شد قرین مشتری

140 کرد آگاهش ز رمز عشق شه بر دهانش مهر زد یعنی که مه

141 چشمۀ جوشید از آن چون سلسبیل زندگی بخش دو صد خضر دلیل

142 چون لب لعلش از او سیراب شد تشنۀ دیدار جد و باب شد

143 تاخت سوی رزمگه با صد شتاب باد پا چون تشنه مستعجل بر آب

144 شیر بچه تیغ مردافکن بمشت کشت از آنروباه مردان آنچه کشت

145 حیدرانه تیغ در لشکر نهاد پشته ها از کشته ها ترتیب داد

146 ظالمی زد ناگهش تیغی بفرق تن ز زین برگشت در خونگشت غرق

147 نوعروس از غم گریبان چاک کرد فاطمه در خلد بر سر خاک کرد

148 کرد رو با شیر حق کی داورم وقت آن آمد که آئی بر سرم

149 زد فلک در ئیل رخت شادیم خاک و خون شد حجله دامادیم

150 شاه دین آمد ببالین حبیب دید دامادی دو دست از خون خضیب

151 سر بریدنرا ستاده بر سرش قاتلی در دست خونین خنجرش

152 دست او افکند یا تیغی ز دوش لشگر از فریاد او آمد بجوش

153 زد به لشگر شاه دین با تیغ تیز گرم شد هنگامۀ جنگ و گریز

154 پیکر آن تازه داماد گزین شد لگدکوب ستور اهل کین

155 شه چو آمد بار دیگر بر سرش دید با حالی دگرگون پیکرش

156 برک برگ نوگل باغ هدی از سموم کین شده از هم جدا

157 گفت با صد حسرت و خون جگر گفت با صد حسرت و خون جگر

158 قاتلانت در دو عالم خوار باد خصم شان پیغمبر مختار باد

159 سخت صعب آید بعمت زندگی که تواش خوانی که درماندگی

160 بهر یاری تو برتابد فرود یا نه بخشد بر تو آن یاریش سود

161 پس کشیدش بر کنار از لطف شاه برد نالانش بسوی خیمه گاه

162 گفت مهلا ایعزیزان گزین که هوان واپسین ماست این

163 یارب این قوم سیه دل خوار باد بر جبینشان داغ ننگ و عار باد

164 ایجهان داور ملائک هفت و چار وانمان دیار از ایشان در دیار

عکس نوشته
کامنت
comment