- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رو نهاد آن عاشق خونابهریز دلطپان سوی بخارا گرم و تیز
2 ریگ آمون پیش او همچون حریر آب جیحون پیش او چون آبگیر
3 آن بیابان پیش او چون گلستان میفتاد از خنده او چون گلستان
4 در سمرقندست قند اما لبش از بخارا یافت و آن شد مذهبش
5 ای بخارا عقلافزا بودهای لیکن ازمن عقل و دین بربودهای
6 بدر میجویم از آنم چون هلال صدر میجویم درین صف نعال
7 چون سواد آن بخارا را بدید در سواد غم بیاضی شد پدید
8 ساعتی افتاد بیهوش و دراز عقل او پرید در بستان راز
9 بر سر و رویش گلابی میزدند از گلاب عشق او غافل بدند
10 او گلستانی نهانی دیده بود غارت عشقش ز خود ببریده بود
11 تو فسرده درخور این دم نهای با شکر مقرون نهای گرچه نیی
12 رخت عقلت با توست و عاقلی کز جنودا لم تروها غافلی