- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 حمد پاک از جان پاک آن پاک را کو خلافت داد مشتی خاک را
2 آن خرد بخشی که آدم خاک اوست جزو و کل برهان ذات پاک اوست
3 آفتاب روح را تابان کند در گل آدم چنین پنهان کند
4 چون گل آدم بصحرا آورد اینهمه اعجوبه پیدا آورد
5 چون درون نطفهٔ جانی نهد آفتابی در سپندانی نهد
6 کلبه روح القدس قلبی کند قالبش چون دحیه الکلبی کند
7 از بن انگشت عین او آورد بحر دل در اصبعین او آورد
8 کوه را چون ظله آسان او کند بحر را گهواره جنبان او کند
9 شیر از انگشت خلیل او آورد عیسئی از جبرئیل او آورد
10 طفل را در مهد پیغامبر کند وز همه پیرانش بالغ تر کند
11 کوه را در گردن عوج افکند شور در یأجوج و مأجوج افکند
12 شیرخواری را بتقریر آورد وز میان فرث و دم شیر آورد
13 خاک را مهد بنی آدم کند باد را نه ماههٔ مریم کند
14 آب موج آرنده را پل سازد او واتش سوزنده را گل سازد او
15 گرگ را بر پیرهن گویا کند وز دم پیراهنی بینا کند
16 بندهٔ را منصب شاهی دهد از چنان چاهی چنان جاهی دهد
17 از عصائی سنگ را زمزم کند گندمی تخم عصی آدم کند
18 مرده را از زنده پیدا آورد زنده از مرده بصحرا آورد
19 برف و آتش جفت یکدیگر کند تا ز هر دوقد سیئی سر بر کند
20 گربه را از عطسهٔ شیر آورد گاو را از گربه در زیر آورد
21 انگبین را پرده کافوری کند وانگهش آن پرده زنبوری کند
22 ماه را بر رخ سیاهی اونهد گاو را بر پشت ماهی او نهد
23 سنگ را از بیم خویش آبی کند آب را از خوف سیمابی کند
24 صدهزاران راز در موری نهد در دلش از شوق خود شوری نهد
25 گه ملک را گیرد و صلبش کند گه چناحش بشکند قلبش کند
26 جعفر طیار را پر بر نهد شهر دین را از علی در بر نهد
27 گه زنی آرد ز مردی بی زنی گاه مردی از زنی بی بیزنی
28 گاه از مرغی کند خنیاگری گاه از نحلی کند حلواگری
29 او دهد سنگی و کرمی در میانش اونهد کرمی و برگی دردهانش
30 دود را بی آتشی انجم کند سنگ آتش آرد و هیزم کند
31 سنگ سرد از آتش دل گرم ازوست چوب خشک از میوهٔ تر نرم ازوست
32 گه زادهم اشهبی میآورد گاه از روزی شبی میآورد
33 نیش را در نوش شمع او مینهد ماه را با مهر جمع اومینهد
34 پشهٔ را صف شکن میآورد در مصافش پیل تن میآورد
35 تا سر یحیی است غارت میکند پس بحی ماندن اشارت میکند
36 ملک در دست شبانی مینهد منت اوبر جهانی مینهد
37 دیو را انگشتری در میکند دیو مردم را پری در میکند
38 صدهزاران ساله طاعت کردنی طوق لعنت میکند در گردنی
39 ذات یونس را چو سر حوت داد در درون بطن حوتش قوت داد
40 آب را در پای عیسی خاک کرد وز دمش در خاک جان پاک کرد
41 آن چنان غیبی نهان پیدا نمود از بن جیبی ید بیضا نمود
42 گه دو خاکی را ببالا راه داد گه سه قدسی را بشیب چاه اد
43 شادی روحانیان از مهر اوست گریهٔ کروبیان از قهر اوست
44 قطرهٔ را درّ مکنون میدهد نقطهٔ را دور گردون میدهد
45 هم زخونی منعقد دل میکند هم خلیفه از کفی گل میکند
46 عقل سرکش را بشرع افکنده کرد تن بجان و جان بایمان زنده کرد
47 خوان گردون پیش درگاه اونهاد قرص مهرو کاسهٔ ماه اونهاد
48 چون در آب بحر موج آغاز کرد هر دو را ز آمد شدن هم باز کرد
49 ازدرخت سبز شمعی برفروخت تا چو پروانه کلیمش پر بسوخت
50 آتشی در دست دشمن در گرفت تا خلیلش طبع اسمندر گرفت
51 کلب را در کهف کلب روم کرد آهن و پولاد را چون موم کرد
52 کرهٔ گردون بحق میآورد در ره او گر طبق میآورد
53 گرد خاک یسرنگونش درکشید وز شفق دامن بخونش درکشید
54 درغمش راهی که گردون میرود سرنگوندرخاک و در خون میرود
55 سنگ را و مرغ را هم ناله ساخت مرغ آوردوزسنگش ژاله ساخت
56 مرغ مستش حرب پیل آغاز کرد در میان کعبه سنگ اندازکرد
57 مور راهش از کمر چستی گرفت با سلیمان لاجرم کستی گرفت
58 نحل او چون وحی او معلوم کرد بس که شیرین کارئی چون موم کرد
59 عنکبوت او چو دام انداز شد آن چنان مرغی بدامش باز شد
60 اوست آن یک کز ددو حرف نامدار کرد پیدا در سه بعد ارکان چار
61 پنج حس در شش جهت سالار کرد هفت را در هشتمین دوارکرد
62 نه فلک چون ده یکی خواست از درس از دو عالم جای آمد بر ترش
63 چون بهشتم در دو شش را بار داد چار را نه داد ونه را چار داد
64 مردمی در آب شور و گوشهٔ کز جهان پیه آبه بودش توشهٔ
65 آب حیوان بود در تاریکیش تیز رو آورددر باریکیش
66 بر سیاه و بر سپیدش شاه کرد روشنش در تیرگی چون ماه کرد
67 همچو ماهی چرخ بر طاقش نشاند خلق را در عهد و میثاقش نشاند
68 گه چراغ و گاه چشمش نام کرد در چراغش روغن بادام کرد
69 در خلافت جامه پوشیدش سیاه کرد دیبای سپیدش بارگاه
70 ز ابروان کژ دو حاجب راست کرد هر دو را پیوستگی درخواست کرد
71 زاندرون بنشاند فراشی بکار تا زدل آبی زند وقت غبار
72 از برون دو پرده دار طرفه کرد تانیارد غول قصد غرفه کرد
73 صف کشید از مژه وبر درنشاند تا کسی که او باش بود از در براند
74 همچو یوسف گرچه جایش چاه داد تا به هفتم آسمانش راه داد
75 هر زمانی در تماشای نظر بر طبق میریختش نقد دگر
76 در سوادش مردمی را زین داد بر طبق نقدی که دادش عین داد
77 وهم را در راه او جاسوس ساخت تازنامحسوس صد محسوس ساخت
78 در خزینه داری آوردش خیال تا همه چیزی بسازد حسب حال
79 کرد مشرف حفظ چابک کار را تا نگهبانی کند اسرار را
80 در دلش گنجی نهاد از معرفت دادش از جان جام جم عیسی صفت
81 شاه چون در صدر هر کاری بکرد حل و عقد ملک بسیاری بکرد
82 در درون پرده مفرش ساختش خواب را همخوابهٔ خوش ساختش
83 خواب چون در شاه شاهد کار کرد از سنان مژه در مسمار کرد
84 دو صدف را روی بر رو برگشاد حقهٔ سی و دو لؤلؤ برگشاد
85 بیست ونه چشمه در افشان باز کرد رستهٔ سی و دو در آغاز کرد
86 از صدف لا را نهنگ آسا نمود تا دهن بگشاد الا اللّه نمود
87 شد نهنگ لا بسرهنگی عزیز زان کمر دادش چو قاف و تیغ نیز
88 کرد ظاهر قاف را عنقا نواز تاکند سیمرغ معنی بال باز
89 عین را نونی در او پیدا نمود تا صدف را چشمهٔ زیبا نمود
90 بست بر فتراک موری طاوسین داد اهل سر خود را یاوسین
91 چون صدف را پردگی بسیار بود پردگی را پرده فرض کار بود
92 پس ده و دو پرده را بگشاد جای تا کسی ننهد برون از پرده پای
93 بست لایق پردهٔ عشاق را تا نوائی میدهد آفاق را
94 چون مخالف دید ازووا خواست کرد تا پس پرده مخالف راست کرد
95 آن یکی رادر نهاوند اوفکند وان دگر را بسته دربند اوفکند
96 پس زفان باتیغ و بانگ راه زن بر حسینی زد بآواز حسن
97 عاقبت سوز فراق آمد پدید از سپاهان و عراق آمد پدید
98 در صدف تیغ زفان بر کار کرد تا کله بنهاد هر که انکار کرد
99 بی چنین تیغی که دانستی بهش شور و تیز و تلخ و شیرین و ترش
100 گر ترش تیزی کند واید بزور تلخیش نکند ز شیرینی و شور
101 در گهر افشاندن آویزش نمود با سر تیز او سر تیزش نمود
102 نطق اگر بودش درشت و لفظ گرم خوش خورم کآمد چو تیغی چرب ونرم
103 چون صدف شد راست گردان گشت تیغ گوهر افشانی برآمد بی دریغ
104 چور اگر شکر نچیند گو مچین کور اگرگوهر نبیند گو مبین
105 ای شده هر دو جهان از تو پدید ناپدید از جان و جان از تو پدید
106 ای درون جان برون ناآمده وی برون جان درون ناآمده
107 تو برونی و درون در توئی نه برون ونه درون بل هر دوئی
108 چون بذات خویش بیچون آمدی نه درون رفتی نه بیرون آمدی
109 هر دو عالم قدرت بی چون تست هم توئی چیزی اگر بیرون تست
110 چون جهان را اول وآخر توئی جزو و کل را باطن وظاهر توئی
111 پس توباشی جمله دیگر هیچ چیز چون تو باشی خود نباشد هیچ نیز
112 ای ز جسم و جان نهان دیدار تو گم شده عقل و خرد در کار تو
113 هست عقل و جان ودل محدود خویش کی رسد محدود در معبود خویش
114 ای ز پیدائی خود بس آشکار چون تو هستی چون بود کس آشکار
115 هم خرد بخش خردمندان توئی هم خداوند خداوندان توئی
116 جمله را درخاک اندازی نخست پس ببادیشان کنی آخر درست
117 بر در حکمت ز ماهی تا بماه در کمر بینم ز کوهی تا بکاه
118 عرش چون بویی نیافت از هیچ جای عرش را کرسی بشد در زیر پای
119 کرسی از خود محو شد از بسکه جست ثبت العرش اصل میباید نخست
120 لوح را چون بی تو جان پر سوز شد با سر لوح نخستین روز شد
121 تا قلم بشکافت از آلای تو چون قلم در خط شد از سودای تو
122 میزند چرخ آسمان از شوق این مینگنجد در همه روی زمین
123 از پی گردت زمین را هر زمان دست ماندست از دعا بر آسمان
124 مهر از بهر سگ کویت ز شرم شد ز رنگ و گردهٔ آورد گرم
125 مه که در اول چونعلی زاتش است چون زتست آن نعل در آتش خوش است
126 صبحدم بریاد تو یک خنده کرد خلق را از دم چو عیسی زنده کرد
127 روز یافت ازتو بنو جانی دگر زانکه هر روزی تو در شانی دگر
128 زنگی شب چون نزولت هر شبست خنده زن دندان سپید از کوکبست
129 ابررا بی تست دل پر برق رشک روی او و صدهزاران دانه اشک
130 رعد را تسبیح آورده بجوش آب برده برقش آورده خروش
131 برق را چون بی تو صافی دردبود لاجرم تا زاد حالی مردزود
132 آتش از سوز تو آب خویش برد تا چو آتش تشنه آب اندیش مرد
133 باد آمد خاکساری پای بست خاک پاش کوی تو بادی بدست
134 ابر را چون شوق تو آتش فروخت آبرویش ریخت چون آتش بسوخت
135 خاک ره را باد سرد از بهر تست خاک بر سر سر بباد از قهر تست
136 کوه رادل خون شد از تقریر تو آب ازو میریزد از تشویر تو
137 بحر چون ازآب شد لب خشک ماند کشتی از شوقت همه بر خشک راند
138 جملهٔ گلهای رنگارنگ پاک می فرو ریزد ز شوق تو بخاک
139 چون شکوفه از شکفتن سیرشد ز اشتیاقت روز طفلی پیر شد
140 جام زر بر دست نرگس مینهی نقرهٔ را میر مجلس مینهی
141 لاله را بر کوه کردی در کمر تا کلاه افکند در خون جگر
142 یاسمین چون بر زمینت سر نهاد چار ترکی آسمان گون بر نهاد
143 شد بنفشه خرقه پوش کوی تو سر ببردرمست های و هوی تو
144 سوسنت چون شکر گفت از ده زبان بنده گشت آزاد از هفت آسمان
145 غنچه پیکان بودگل لعل ای عجب لعل پیکانیش دادی زین سبب
146 دفتر گل بین که میخواند بحق حمد تو پر زر دهان از هر ورق
147 چند گویم کآنچه گویم آن نهٔ چند جویم کانچه جویم آن نهٔ
148 چون نمیدانم چگونه من زتو چون نمییابم چه جویم من ز تو
149 جمله یک ذاتست اما متصف جمله یک حرف و عبارت مختلف
150 جمله یک ذاتست من دانا نیم گرچه یکراهست من بینانیم
151 هر زمان این راه بی پایان ترست خلق هر ساعت در او حیران ترست
152 تا ابد این راه منزل رفتنیست جمله در خونابهٔدل رفتنیست
153 قصهٔ کان نه دل ونه جان شناخت کی توان دانست و کی بتوان شناخت
154 هرکه او این راز مشکل پی برد گر بود صد جانش یک جان کی برد
155 چارهٔ این چیست در خون آمدن وز وجود خویش بیرون آمدن
156 چون نمییابم سر این رشته باز همچو سوزن ماندهام سرگشته باز
157 نیست جز واماندگی بشتافتن زانکه هست این یافتن نایافتن
158 چرخ میخواهد که این سر پی برد او بسرگردانی این ره کی برد
159 حل و عقد این چنین سلطانئی کی توان کردن بسر گردانئی
160 چیست از سرگشتگی بیش این زمان گر نمیدانی بدان از آسمان
161 گر فلک گر مهر و مه گر اخترست هر شب و هر روز سرگردان ترست
162 در تو گر سرگشتگی را راه نیست جان تو از جان من آگاه نیست
163 نیست آسان وصل یار بینظیر گر امید ولی داری خود بمیر
164 گر توانی یافت بی رنجی وصال صدق پیش آور برون رو از خیال
165 در طریق عشق بی آویز شو خاک گرد و همچو آتش تیز شو
166 تو چو طین لازبی در وقت کار لاجرم آویز داری بیشمار
167 کار از آتش بایدت آموختن مذهبی دارد عجب در سوختن
168 چون بسوزد هرچه میخواهد ز پیش جمله بگذارد شود با جای خویش
169 دیو دل از سیم و زر برداشتست سیم و زر جمله بتو بگذاشتست
170 زانکه دیو از آتشست و تو زخاک تو بگیری او بسوزد جمله پاک
171 گرچه دنیای دنی اقطاع اوست آتشست او زان ندارد هیچ دوست
172 آن ندیدی تو که ابلیس لعین زاتشی ننهاد رویش بر زمین
173 گفت من از آتش افزوندهام سجده نکنم زانکه من سوزندهام
174 حق چو آتش را سرافراز آفرید سر بسجده چون تواند آورید
175 دوزخ از آتش چنین شد صعبناک از که دارد آتش سوزنده باک
176 زندگانی گر خوش و گر ناخوشست در زمین و باد و آب و آتشست
177 در میانچار خصم مختلف کی توانی شد بوحدت متصف
178 گرمیت در خشم و شهوت میکشد خوشکیت در کبر و نخوت میکشد
179 سردیت افسرده دارد بر دوام تربت رعنائیت آرد مدام
180 هرچهار از یکدگر پوشیدهاند روز و شب با یکدگر کوشیدهاند
181 گاه این یک غالب آید گاه آن چون تو رفتی خواه این و خواه آن
182 دشمن یکدیگرند این هر چهار کی شوندت هرگز ایشان دوستدار
183 تو بهم با دشمنان در پوستی چشم میداری ز دشمن دوستی
184 گر تو خواهی تا ز روی ایمنی پشت آرد در تو چندین دشمنی
185 همچنان کز چار خصم مختلف شد تنت هم معتدل هم متصف
186 جانت را عشقی بباید گرم گرم ذکر را رطب اللسانی چرب و نرم
187 زهد خشکت باید از تقوی و دین واه سردت باید از بردالیقین
188 تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود اعتدال جانت نیکوتر بود
189 هر کرا جان معتدل شد اینچنین سنگ جسمش لعل دل شد اینچنین
190 ور بعکس این بود ننگی بود ننگ نبود لعل اگر سنگی بود
191 جهد کن ای از رعونت راه بین تا نگردی همچو ابلیس لعین
192 از ملایک بوده شیطانی شوی ز اهرمن گردی و هامانی شوی
193 از مقام بلعمی کلبت کنند یانه چون بر صیصیا صلبت کنند
194 جهد کن ای لعل بوده شاه را تا نگردی مسخ و ملعون راه را
195 در چنین ره قلب بسیاری کنند از زری مس از گلی خاری کنند
196 ساحران دیده عصائی را امین گفته آمنا برب العالمین
197 پس جهودان کوردر پیغامبری سجده کرده پیش گاوی از خری
198 از عصائی ساحر ایمان یافته پس جهود از گاو کفران یافته
199 تو چنان دانی که این بازار عشق هست چون بازار بغداد ودمشق
200 زنده از بادی کفی خاک آدمست گر جز این چیزی دیگر هست آن دمست
201 عشق را امروز و فردا کی بود کفر و دین اینجاوآنجا کی بود
202 یارب آن خود چه نظر بودست پاک کاشکارا کرد آدم را ز خاک
203 این همه اعجوبه دروی گرد کرد عرشیان را بر درش شاگرد کرد
204 آن چه خاکی بود کز پستی فرش چون گهر از زیر برشد فوق عرش
205 آن بفوق العرش از آن تحویل خواست کزیداللّه و پرجبریل خواست
206 آسمان و عرش و عنصر چیست پوست خاک الحق جمله را مغزی نکوست
207 بعد خاک از قرب آن کامل ترست کانکه آن مهجورتر واصلترست
208 هر کمان کز پس کشندش بیشتر تیر او بیشک شود در پیشتر
209 تا ز پس نرود بره در حیله ساز کی تواند جست ز آب رود باز
210 ز اشتیاقش ذره ذره بود خاک آتشش از جان برآورده هلاک
211 دوزخش در مغز و تن ذره شده نه بخود چون دیگران غره شده
212 لاجرم اندر امانت پیش شد قرب اورا هر دو عالم بیش شد
213 ملک را سلطان و مالک آمد او بلکه مسجود ملایک آمد او
214 جسم آدم صورت جان آمدست گوهرجان جسم جانان آمدست
215 لاجرم او جان جان آمد ترا بی جهان جان و جهان آمد ترا
216 چون برون آئی ز جسم و جان تمام تو نمانی حق بماند والسلام
217 گنج خود در قعر جان بایست برد تا کسی آنجا نیارد دست برد
218 لیک چون ابلیس بوی جان نیافت برد دست ودست برد آن نیافت
219 این چه درگاهیست قفلش بی کلید وین چه دریائیست قعرش ناپدید
220 گر بدین دریا درآئی یک دمی حیرت جانسوز بینی عالمی
221 یکدمت را صد جهان حیرت دهند ذرهٔ حیرت بصد حسرت دهند
222 چون تودریائی نهٔ نظاره کن گردخشکی گردوکشتی پاره کن
223 معرفت چه لایق هر ناکسست کلکم فی ذاته حمقی بسست
224 هرچه دانی آن تو باشی بیشکی ور ندانی از خران باشی یکی
225 ها ز باطن و او از ظاهر بود معنی هو اول وآخر بود
226 گر بهای هو اشارت میکنی ور ز واو او عبارت میکنی
227 ها بیفکن و او را آزاد کن بنده شو بی ها وواوش یاد کن
228 چون برونست او ز هر چیزی که هست جز خیالی نیست زو چیزی بدست
229 تا چنان کان هست ننماید ترا دیده ودانسته چون آید ترا
230 هرچه بینی جز خیالی بیش نیست هرچه دانی جزمحالی بیش نیست