1 ذوق فقر افسانهٔ اقبالکوته میکند بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکند
2 ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکند
3 در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکند
4 عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکند
5 عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکند
6 خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست این تیمم زان وضوهایت منزه میکند
7 رنگها گرداندهای، ای غافل از نیرنگ دل آینه عمریست زین تمثالت آگه میکند
8 بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکند
9 شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکند
10 دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است بیدل مسکین فقیر است الله الله میکند
دیدگاهها **