-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود بیچاره دلی مجنون شده دایماً شوریده چون گردون شده
2 بینوائی مفلسی بیچارهٔ گشته او از خان و مان آوارهٔ
3 ناتوانی بیدلی سودا زده هر دو عالم را بکل او پازده
4 عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف غرقه دیرینه این بحر ژرف
5 نور از رویش بگردون میشدی هر زمان حالش دگرگون میشدی
6 بود یک روزی دوان در شهر او سوی بازار جواهر رفت او
7 دید آنجا گه پر از مردم شده هر یکی بهر متاعی آمده
8 دید آنجا که بسی جوهر ز دور هر یک از نوعی دگر میتافت نور
9 قیمت هر جوهری چیزی دگر بود در هر جوهر انگیزی دگر
10 پربها و کم بها بر حسب حال میزدند از بهر خرجی قیل و قال
11 هر یکی درگفت و گوئی آمده هر یکی درجست و جویی آمده
12 کرد دیوانه بهر سوئی نگاه دید آن خلقان همه آنجا یگاه
13 از فضایل مجمعی دیگر بدید رفت آنجا و در آنجا بنگرید
14 در میانه دید پیر جوهری داشت روئی همچو ماه و مشتری
15 جوهری در دست خود بگرفته بود راه از آن سودا همه بگرفته بود
16 بانگ میزد بهر جوهر جوهری تا شود پیدا مر او را مشتری
17 گفت این جوهر از آن پادشاست قیمت این دُر در این جا پربهاست
18 کی طمع دارد که او این را خرد هرکه این بخرید آنکس جان برد
19 مردمان آنجا ستاده بیشمار اندر ان جوهر همی کردند نظار
20 هیچکس زان مردمان نخرید آن مرد دیوانه چو خود بشنید آن
21 در میان جمع آمد در خروش گفت در من بنگر ای جوهر فروش
22 این بهای جوهرت چند آمدست کاین چنین این راه دربند آمدست
23 هیچکس نخرید این من میخرم هرچه آید در بهایش میدهم
24 گفت مرد جوهری یاوه مگوی روی خود هرگز بخاک ره مشوی
25 تو کجا و این سخنها از کجا هست این جوهر از آن پادشا
26 تو برو ورنه لگد ز اینجا خوری گشت دیوانه از آن پس جوهری
27 گفت یک نان تهی او را دهید از غم این مرد مفلس وارهید
28 تا شود او سیر از این گشنگی گفت دیوانه مکن آخر سگی
29 گشت دیوانه عجایب بی قرار در میان خلق او بگریست زار
30 گفت آخر من چواینهای دگر گم شوم مانند ایشان بی خبر
31 سعی باید کرد تا این نیز من جان فشانم چون ندارم چیز من
32 جوهر سلطان بچنگ آرم دمی نیست کس اندر جهانم همدمی
33 گرچه بسیاری زدندش تازیان او نهاده بود جان اندر میان
34 جوهری گفتا که ای دیوانه مرد این چرا کردی و این هرگز که کرد
35 آن کسی باید که این بستاند او کو ز مال و زر بسی بفشاند او
36 در جهان چیزی نداری ای ضعیف از کجا حاصل شود دری لطیف
37 جوهر شه از کجا حاصل شود یا کسی همچون تو زین بیدل شود
38 این خبر ناگه بسوی شاه شد شاه از آن احوال دل آگاه شد
39 مرد بفرستاد کو را آورید مشتری شاه را میبنگرید
40 شش کس آمد مرد را اندر طلب چار کس کردند جانش پرتعب
41 بیشمارش لت زدند آنجایگاه پس کشانش آوریدند نزد شاه
42 مرد دیوانه چو پیش شاه شد شاه هم از راز او آگاه شد
43 دید درویشی ضعیفی ناتوان بیدلی حیران و مشتی استخوان
44 جملهٔ سر تا قدم مجروح بود صورتی نامانده یعنی روح بود
45 جوهری اندر جنون مجنون شده از پی جوهر دلش پرخون شده
46 عشق جوهر از دلش برده قرار تن ضعیف و دل نحیف و جان نزار
47 زیر پایش چرخ گردون پست بود در غم جوهر نه نیست و هست بود
48 پای تا سر عین رسوائی بد او در جنون عشق شیدائی بد او
49 شاه چون او را بدید و بنگرید از غم او جان شه اندر دمید
50 شاه چون درویش را دیدش بغم شاه معنی بود گفتش لاجرم
51 گفت ای درویش دوراندیش من دعوی این راز کردی پیش من
52 در جراحت دیدهٔ چندین جفا از برای جوهری بس بی بها
53 من خریداری چو تو میخواستم مشتری همچون توئی میخواستم
54 راست برگو گر تو مرد راستی تا ازین جوهر چه معنی خواستی
55 جوهری کان کس خریدارش نبود تو طلب کردی درینت سر چه بود
56 جوهر من چند کس میخواستند روبسی در پیش میآراستند
57 صد هزاران جان بدین کرده فنا تا مگر از شاه آید اقتدا
58 جان خود ایثار جوهر کردهاند این چنین جوهر نه آسان بردهاند
59 هرکه دعوی کرد آمد پیش من اولش باید بخوردن نیش من
60 هر که دعوی کرد معنی بایدش تا در معنی بکل بگشایدش
61 هرکه دعوی کرد باید جانش داد جان بشکرانه میان باید نهاد
62 هر که دعوی میکند از جوهرم من ازین گفتار خود مینگذرم
63 هر که دعوی کرد و جوهر خواست کرد کار خود زین شیوه اول راست کرد
64 هر که جوهر خواست او خود بگذرد تا بکلی او ز جوهر برخورد
65 هر که جوهر خواست بردار آید او تا که جنّت را سزاوار آید او
66 جوهر معنی اگرداری قبول چند خواهی بود آخر بوالفضول
67 جوهر معنی نبد بی قیمتی تا کجا یابی تو در بی قیمتی
68 جوهر شه گشتهٔ تو خواستار زود باید خود ترا کردن بدار
69 گر تو جوهر از شه جان خواستی کار خود در هر دو کون آراستی
70 گر تو جوهر یافتی از پیش شاه بگذری از کون و باشی فرق ماه
71 گر تو جوهر پیش شه دریافتی این زمان بر سوی کشتن تافتی
72 جان خود اندر میان نه بهر او چند باشی پیش شه در گفت و گو
73 بیش ازین دعوی هشیاری مکن بعد ازین گفتی میفزا در سخن
74 زود سوی دار شو تا بنگری جوهری کز هر دو عالم برتری
75 زود سوی دار شو ای بی قدم تا ببینی این وجودت با عدم
76 هر دو یکسان گشته درذات صفات چون کنم این دامن این ساعت صفات
77 جوهری بینی زعالم بی نشان اولین وآخرین هم بی نشان
78 جوهری بینی عجایب در نفس هر دو عالم نیست شد زین دسترس
79 نیست کس را سوی این جوهر رهی تا بیابد کل جوهر ناگهی
80 جان بده از عشق جوهر این زمان تاترا جوهر بود آن رایگان
81 جان بده تا جوهرت حاصل شود وین دل اندر جوهرت واصل شود
82 ای ز عشق جوهر خود بی قرار دایما اندر قراری بیقرار
83 این چنین از عشق جوهر سرنگون اوفتاده در میان خاک و خون
84 از کمال سرّ او آگاه شو بر سر راهی دمی در راه شو
85 سوی بازار زمانه کن گذر خوش همی رو تا مگر بینی اثر
86 جوهری را اندرین بازار بین جمله دلها را از آن بازار بین
87 جوهر عشقت نظر دارد نهان تا ببینی کین همه خلق جهان
88 جوهر عشقت نظر کن یک دمی گرد آن استاده بینی عالمی
89 عالمی بینی در آن جوهر نگاه میکند آن را بشیدائی نگاه
90 تا مگر این جوهرم حاصل کنند خویشتن در روی من واصل کنند
91 تا مگر جوهر فتد دردست شان این چنین صیدی فتد در شستشان
92 چند سال است تا که این جوهر ز من خواستند او را همه شاهان ز من
93 جوهری این را کجا داند بها من همی دانم که چیست این را بها
94 تو نمیدانی که من از بهر این چند کس را کشتهام بر قهر این
95 هر که این جوهر ز من درخواست کرد از سر جان جهان برخاست کرد
96 هرکه این جوهر ز من دارد طلب پیش من آید ز اول در تعب
97 گر چنان کو مرد ره باشد درین این یکی عاشق بود بر راستین
98 جوهر من راز من خواهد بجان تا بیابد او مگر جوهر نهان
99 گر بجان جوهر شود او خواستار سرّ جوهر بس کند او آشکار
100 من بدست جوهری زان دادهام عشق خود زین راز خود بگشادهام
101 تا به بازار زمانه آورند هر کسی بر نقش جوهر بنگرند
102 جوهری آنرا کند بر جان بها گر بیابد مشتری نکند رها
103 جوهر من بینهایت آمدست تا ابد بیحد و غایت آمدست
104 جوهری این را چو در بازار کرد بس دل و جان را که او ایثارکرد
105 هیچ خلقی مشتری این را نبود این سخن جز مرد ره نتوان شنود
106 تو ز بهر چه خریدار آمدی مشتری این را پدیدار آمدی
107 از کجا این سر من دریافتی اندرین اسرار چون بشتافتی
108 زین سئوال من جوابی بازگوی تانگردد مر ترا فتنه بروی
109 گفت آن دیوانه مرد با ادب من چو تو ای شاه بودم در عجب
110 بر سر این جوهرت جانم رسید ناگهان این را درین بازار دید
111 عزم جوهر داشتم من در ازل جان خود را زین ندارم در حیل
112 جوهرت را من بدستم مشتری جوهری را هم توئی چون بنگری
113 جوهرت را من خریدار آمدم از پی جستن به بازار آمدم
114 زر ندارم مال دنیا نیستم در طلبکاری عقبی نیستم
115 در طلب کاری جانان آمدم در خریداری بدینسان آمدم
116 هیچکس این محنت و خواری ندید آنچه امروز این بجان من رسید
117 خلق ما را سرزنش کردند ازین لیک توفیقست شاها اندرین
118 آنچه تو دانی که دریابد بکل هرکه باشد در بُن اسرار کل
119 مشتریم مشتریم مشتری زر ندارم جان نهادم بر سری
120 مینهم گر میکنی از من قبول تا چه فرمائی درین ای با اصول
121 جوهری تو گر مرا خواهی بداد تاج بر فرق گدا خواهی نهاد
122 پادشاهان مر گدایان نشکنند بل گدایان را زخود خرم کنند
123 پادشاهان جهان تا بودهاند جان و دلها را ز خود آسودهاند
124 پادشاهان زیر دستان را برحم بخششی بروی کنند از روی رحم
125 گر تو امروزم بجان رحمی کنی رنج و اندوهم تو از دل برکنی
126 سر نهادم در میان برخیز و رو بیش ازین با من چنین مستیز ورو
127 سر بر و جوهر مرا ده این زمان تا کنم حاصل مراد خود ز جان
128 شاه با او گفت ای مرد اسیر این سخن از تو عجب دیدم فقیر
129 چون سر تو من بریدم در جهان کی تو جوهر باز بینی در عیان
130 گفت شاها این سخن با من مگوی بیش ازین آزار بیچاره مجوی
131 کم مکن ما را درین میدان خاک زانکه ماکردیم جان خود هلاک
132 زندگی خود دلم در مرگ دید جان من کلی در آنجا برگ دید
133 هرچه بودم ترک کردم در هلاک از هلاک خود ندارم هیچ باک
134 من ز بهران کنم این را طلب تا کسی این را نباشد در طلب
135 هرکه این جوهر طلبکار آمدست اولش منزل سردار آمدست
136 جوهر تو آنکه دارد دوستش مغز باید بد نه جسم و پوستش
137 مغز دارم نه چو ایشان پوستم شاه عالم دان که جوهر دوستم
138 قدر او جوهر تو میدانی و من بیش ازین دیگر چرا گویم سخن
139 شاه گفتش هم سر خود گیر و رو آنچه خود گفتی ز خود هم میشنو
140 گفت شاها این سخن باری ز چیست این سخن از بهر ما یا بهر کیست
141 سر رود بر باد و آنگه من روم زین سخن باری جوابی بشنوم
142 شاه گفتا من چنین گفتم بتو درّ این معنی چنین سفتم بتو
143 زیردارت رفت باید این زمان پس بشکرانه نهی جان در میان
144 از سر خود بگذر و جوهر بیاب آنچه میجوئی تو از جوهر بیاب
145 سرّ جوهر آن زمان دریاب تو بیش ازین اندر سخن مشتاب تو
146 گفت درویش آن زمان کای شهریار زود فرما تا برندم سوی دار
147 طاقت جانم نماند از گفت این از گمان آیم مگر سوی یقین
148 شاه گفتا حاجبان خویش را زود جلادی بخوان درویش را
149 زود باشید و ببازارش برید آنگهی او را ابردارش کشید
150 تا کسی دیگر نباشد مشتری زانکه این درویش شد نیک اختری
151 این ز اسرار منست آگاه و بس چون شود هرگز کسی در راه بس
152 این کنون اسرار من دریافتست پس سوی کشتن چنین بشتافتست
153 سرّ من آنگه بداند از جهان کو رسد از جان خود کلّی بجان
154 جان خود در باز اندر راه او تا شوی شایستهٔ درگاه او
155 جان خود در راه او قربان کند روی اندر جوهر تابان کند
156 عاقبت درویش بردند پیش دار شه عجایب ماند از آن احوال کار
157 خلق عالم گردآن درویش بود گرچه او مسکین دل و دلریش بود
158 راز او را کرد بر خود آشکار بعد از آن او عاشق آمد پیش دار
159 آمده بر رسم عشق خویشتن کرد ایثار از میانه جان و تن
160 سرّ جوهر از شه او دریافته از برای او بکل بشتافته
161 کشتن خود کرد زان رو اختیار کم فتد زین گونه عاشق زیردار
162 کم فتد زین گونه صاحب دولتی در میان عشق جانان قربتی
163 گر بیایی جوهر او عاشقی در کمال عشق جانان لایقی
164 یافته جان در نهاده در میان ترک کرده او بکلی جسم و جان
165 میندانم دولتی زین بیش من وصف این هرگز نگفته هیچ تن
166 چون بزیر دار آمد آن اسیر جمع گشتند خلق هر جائی کثیر
167 جملگی از بهر اودر گفت و گوی آمده هر کس در آنجا جست و جوی
168 ناگهان درویش زیردار شد آن زمان آنجای برخور دار شد
169 چونکه آن درویش مرد راه شد بی دل و بی صبر پیش شاه شد
170 پیش شاه آمدزمین را بوسه داد دست او بر دست دیگر برنهاد
171 شاه را گفتا مرا تو جسم وجان زود باش از گفت خلقم وارهان
172 ای بتو نور دلم رخشان شده ای چو ماه اندر دلم تابان شده
173 وارهان ما را و جوهر ده بمن تا نگویم بعد ازین من ما و من
174 وارهان بیچاره را از گفت خلق زانکه جان من رسید اینجا بحلق
175 وارهان ما را تو از جور فراق در میانه من شدم بر اشتیاق
176 وارهان گر میکنی بیخ تنم جوهر اصلی بده تو روشنم
177 شاه از بالای اسب آمد نشیب تیغ اندر دست با سهم و نهیب
178 دست آن درویش بگرفت و ببست نامراد آنجا بکلی در شکست
179 بر سر پایش نشاند آنجایگاه تیغ محکم کرد آنگه تیز شاه
180 زود آن درویش را بر پا نشاند گرد او برگشت تا در وی براند
181 چون که آن درویش شد تسلیم شاه ناگهان آمد عنایت در پناه
182 از سوی حضرت هدایت در رسید شوق او بی حد و غایت در رسید
183 شاه شمشیر آنگهی بر هم شکست ناگهان شمشیر بفکند او ز دست
184 دست او بگشاد و چشمش بوسه داد تاج خود آنگاه بر فرقش نهاد
185 روی خود بر پای او مالید زار خوش خوشی بگریست شاه نامدار
186 خلعت بی حد ببخشید آن زمان هم ببخشید او همه بر مردمان
187 زرّ ودرّ و نعمتش بر فرق ریخت هر زمان از بار دیگر غرق ریخت
188 هرچه شه او را بدادی بیش و کم قسم کردی او بمردم لاجرم
189 شاه شد آنگاه سوی بارگاه بر سر تختش نشاند آنگاه شاه
190 شاه پیش او ستاده آنگهی گفت ای جان و جهانم تو شهی
191 شاه این تخت و ممالک تو شدی شاه این دور و زمانه تو بُدی
192 گفت تا جوهر بیاوردند باز شاه دست خود بکرد آنگه دراز
193 جوهر آنگه شه بدست خود گرفت در کف دستش نهاد اندر شگفت
194 گفت ما را هیچ دیگر پیش ازین در خزانه نیست جوهر بیش ازین
195 جوهر آن تست و من آن توام تو شهی و من بفرمان توام
196 جوهر آن تو ممالک آن تو شهریار این لحظه در فرمان تو
197 جوهر آن تست و ملک و مال هم این زمان آن تو شد کل لاجرم
198 هرکه او در پیش شاه آید قبول او شود در عشق کل صاحب قبول
199 هر که از جان و جهان و دل گذشت شاه او رادر زمان واصل بگشت
200 هرکه صاحب دولت هر دوجهانست در نظر گاه خداوند اونهانست
201 درگذشت از بود و از نابود و جان بازیان جسم کرد او سود جان
202 هر که او را شاه آنجا عز دهد همچو عزّ او کسی هرگز دهد؟
203 هر که آنجا پیش شه دولت گرفت بعد از آن در پیش جان عزّت گرفت
204 ای ترا هر لحظه رنجی بیشتر چندخواهی خورد بر جان نیشتر
205 نیشتر باری سبکباره بخور آنگهی کلّی بیکباره ببر
206 گر ترا جوهر نباشد پیش شاه کی توانی کرد در رویش نگاه
207 جوهر خود باز جو از پیش شاه تا ترا جوهر دهد آنجایگاه
208 جوهری بدهد که در روی جهان همچنان جوهر نه بیند کس عیان
209 جوهر شاهت کند خدمت به پیش بازیابی جوهر آنجا بیش بیش
210 جوهری کز بحر لاهوتی بود آن ترا پیوسته ناسوتی بود
211 شاه دنیا گر وفاداری کند یکدمی دیگر گرفتاری کند
212 شاه عالم مر ترا دردل نمود روی خود در جان تو در گل نمود
213 شاه جوهر در دلت گشته مقیم تو چنین افتاده اینجا ای سقیم
214 شاه و جوهر مر ترا حاصل شدست زین جهان راه تو زان واصل شدست
215 چند باشی بر تن و برجان خویش بیش ازین منشین تو سرگردان خویش
216 چند لرزی تو برین صورت کنون کی توانی گشت هرگز ذوفنون
217 جوهر عشقش چو در بازار کرد هرکه خواهد جان بران ایثار کرد
218 جوهر عشقش عجایب جوهرست قیمت آن از دو عالم برترست
219 جوهر عشقش کسی بشناختست کین دو عالم را بکل درباختست
220 جوهر عشقش کسی حاصل کند کو درین عالم تنش بیدل کند
221 ترک جان گیرد بجوهر در رسد چون ز خود بگذشت در جوهر رسد
222 هرکه از خودبگذرد جوهر بیافت گرچه بسیاری بهر جانب شتافت
223 یک زمان در سوی بازار آی تو ازوجود خویشتن باز آی تو
224 جوهر عشقش بجان درخواست کن از کژی این راستی را راست کن
225 جوهر عشقش نظر ناگه کند تاترا از سرّ حق آگه کند
226 گر تو مرد راه بینی بگذری آنگهی آیی بسوی جوهری
227 جوهر شاه جهان آری بدست بگذر از وی تا شوی در نیست هست
228 جوهر شه را بخواه از جوهری جوهر شه را بجان شو مشتری
229 جوهر شه را ازو درخواست کن قیمت جوهر بجانت راست کن
230 تا بر شاهت برد از پیش خلق ورنه شیداگردی اندر پیش خلق
231 خلق دنیا چون طلبکار آمدند از پی جوهر ببازار آمدند
232 جمله جوهر را خریدار آمدند اندرین معنی گرفتار آمدند
233 هر کسی بر کسوهٔ و شیوهٔ بر سر هر شاخ همچون میوهٔ
234 در طلبکاری دیگر آمدند هر یکی در راه رهبر آمدند
235 جمله یک ره بود در بازار او مختلف افتاده راه جست و جو
236 عاقبت چون سوی بازار آمدند هر یک از نوعی بگفتار آمدند
237 جملگی جویای این جوهر شدند نیز بعضی یار همدیگر شدند
238 تا مگر جوهرابا دست آورند پای چرخ پیر را پست آورند
239 جمله را مقصود جوهر آمدست جوهری را کرده شان دامن بدست
240 جوهری عشق میگوید ترا چند پیچی خویش رادر ماجرا
241 شاه ما این جوهر او داند بها پیش شه رو تا کند قیمت ترا
242 خویشتن از خلق کم مقدار کن جان خود را غرقه اسرار کن
243 پیش شه شو تا ترا جوهر دهد بعد از آن بر جان تو منّت نهد
244 جوهرت را پیش کش کن جان نثار بعد از آن مردانه شو در زیر دار
245 تا مراد خود بیابی در جهان بگذری از این جهان و آن جهان
246 شاه هر چیزی که میفرمایدت عاقبت مقصود ازو برآیدت
247 تو ز کشتن رو مگردان بر خلاف که همه کارت بود کلی گزاف
248 تو ز کشتن جان خود ایثار کن بعد از آن جوهر تو با خود بارکن
249 این سخن از ترجمانی دیگرست مرغ این از آشیانی دیگرست
250 گر ترا سهمی دهد آن جایگاه جان خود ایثار کن در پیش شاه
251 گر ترا سهمی دهد تو زان مترس بیش از این نادان مشو از جان مترس
252 گرترا او آزمایش میکند در فناآنگه فزایش میکند
253 گر ترا آنجایگه سهمی دهد بعد از آنت تاج زر بر سر نهد
254 او ترا هرگز نخواهد رنج تو این سخن را یک بیک بر سنج تو
255 او ترا شد جان کنی پیشش فدا او ترا گردد بکلی پیشوا
256 هرچه داری جملگی در باز تو از وصال شه بکل می ناز تو
257 جوهر کلی چو روشن گرددت جملهٔعالم چو جوشن گرددت
258 جملگی یک حلقه باشد بیشکی این همه حلقه نباشد جز یکی
259 جملگی یکی شود چه نیک و بد این سخن دریاب دورست از خرد
260 جملگی یکی شود بر اصل ذات یک یکی اندر یکی گردد صفات
261 جوهری شاهت دهد درحال هم تا نیفتی آن زمان در قال هم
262 جوهری یابی ز استغنای حق تا بگردی این زمان شیدای حق
263 جان جانت را شود کلی پدید آن زمان پیدا شود از دید دید
264 جوهری کز بحر بی همتا بود یابدش غوّاص اگر بینا بود
265 جوهر دریا یکی باشد همه آب دریا میشود جوهر همه
266 جوهرذاتست بیشک در صفات اندرین دریا بود آب حیات
267 جوهر ذاتست در کلی همه جمله عالم زین سخن بردمدمه
268 اسم جوهردان نفخت فیه را پیش ره دانی بجان تنبیه را
269 گر تو این راز اندرین جا پی بری در زمان از هر دو عالم برخوری
270 این جهان و آن جهان کل جوهرست از وجود شاه اسمی مضمرست
271 این جهان و آن جهان اسمی بود اولین اسم آن رسمی بود
272 موی در مویست این راه عجب گر فرومانی بمانی در تعب
273 مو بمو بر هم شکاف آنجا بخود دور گردان وهم و فهم آنگه زخود
274 نفی نیک و بد بکن تا کل شوی ورنه تو زین راه عین ذل شوی
275 هر سه میدان تو یکی بی قیل وقال ماضی و مستقبل و آنگاه حال
276 هرچه بینی نیک بین چه نیک و بد نیک و بد چه از عیان چه از خرد
277 چون که مرد راه بین آید تمام نه بد و نه نیک ماند و السّلام
278 چون تو مرد راه بین آیی بحق در جهان جاودان گیری سبق
279 هرکه از بیعلّتی در حق فتاد در خوشی جاودان مطلق فتاد
280 هر که او جز نیک بینی بد ندید از کمال سرّ جانان خود بدید
281 گر ترا سهمی کند گر خواریی آن ز عزّتست نه از بیزاریی
282 چند در پندار مانی مبتلا چندخواهی بود در عین بلا
283 چند خود را خوار و سرگردان کنی چند خود را چون فلک گردان کنی
284 هر دم از نوعی دگر آیی برون زان بمانده بر برون بی درون
285 هرچه اندیشی بلای جان تست نیک و بد درد تو و درمان تست
286 این زمان در صورتی از هر صفت میزنی دستها در معرفت
287 معرفت شد خوار از گفتار تو شرم میدارد وی از کردار تو
288 هرچه میگویی محالی بیش نیست هرچه میبینی خیالی بیش نیست
289 در تو آزو آرزو تلبیس تست صورت حسّی بکل ابلیس تست
290 گر تو زین ابلیس خوددوری کنی گردن صورت بکلی بشکنی
291 هست این ابلیس ما جمله به بین مرد را بشناس از روی یقین
292 هست این ابلیس اندر بند تو لیک بگرفتست یک یک بند تو
293 طوق خود در گردن تو کرده است همچو تو در صد هزاران پرده است
294 در هوای کام و شهوت میرود در مقام کبر و نخوت میرود
295 هر دم از نوعیت سرگردان کند هر زمان تلبیس دیگر سان کند
296 انبیا را ره زد این ملعون سگ زود زو بگریز تا نفتی بشک
297 گر تو اندر شک بمانی مانده باز کی رسی آنجایگه در پرده باز
298 صورت نقش مجوسی قید کن یک دم این صیاد بدرا صید کن
299 آنچه او کردست هرگز کس نکرد یک زمان با او درای اندر نبرد
300 گر تو بر وی چیره گردی در زمان صورت و معنی بیابد زو امان
301 گر تو او را پیش از خود بر زنی گردن او را بمعنی بشکنی
302 این خیال فاسدت باطل شود هرچه میجوئی ترا حاصل شود
303 چند اندیشی خیال نیک و بد خود همی دانی تو خود را پرخرد
304 این خیال لا محال از دل برون کن که گردی در زمانه ذوفنون
305 هرچه اندیشی خیالی باشدت هرچه برگوئی محالی باشدت
306 از خیال خویشتن تو دور شو پر صفا اندر میان نور شو
307 از خیال صورت اشیا بگرد بعد از این در گرد این صورت مگرد
308 هرچه دیدی در زمانه نیک و بد آن تویی لیکن تو دوری از خرد
309 چون خیال از پیش خود برداشتی آنچه آنجا دیدهای بگذاشتی
310 چون خیال تو بکلی گم شود قطرهٔ تو آن زمان قلزم شود
311 چون خیالت در زمان صافی کنی در میان عرصه کم لافی کنی
312 در خیال خویشتن چندین مشو هر زمانی بیش ازین غمگین مشو
313 از خیال خویش چون فانی شوی هرچه میگوئیی هم از خود بشنوی
314 از خیال تست هم خواری تو هم بلا و رنج و بیماری تو
315 هر چه آن در دهر آید از خیال هست پیش عارفان عین محال
316 همچو نقّاشی خیال انگیز تو همچو شاعر در خیال آمیز تو
317 رمل زن چون در خیال خود شود هرچه میگوید هم از خود بشنود
318 در خیال خویش یک یک میروند خواه پیر و خواه کودک میروند
319 چون خیالست این سپهر پرخیال هست پیش عاشقان عین محال
320 کل دنیا چون خیالی آمدست در بر وحدت محالی آمدست
321 هر کتابی را که پنهان ساختند از خیال خویش برهان ساختند
322 حرفها آنجا خیال آمد به بین هرچه برخوانی خیالی برگزین
323 جملگی تصنیف عقلست و خیال جز معانی جملگی آمد و بال
324 ازخیالست این که هر روزی فلک بر خیال خویش گردد چون سمک
325 گرداین عرصه چنان گردان شده از خیال خویش سرگردان شده
326 کوکبان اندر خیال آفتاب گاه بی نور و گهی با نور و تاب
327 ماه هر دم چون خیالی میشود ازخیالش چون هلالی میشود
328 گاه در دوری گهی اندر کمی گاه در افزون و گاهی در کمی
329 جمله اشیا در خیالی ماندهاند جمله در نور جلالی ماندهاند
330 عقل تنها در خیال آورده است زان تمامت در وبال آورده است
331 روز و سال و ماه و شب جمله یکیست از خیال این جمله را با خود شکیست
332 از خیال این چرخ آمد بر دُور از دُور پیدا شود کلی صور
333 ماه و خورشید و کواکب بی محال بیخبر از خود شده اندر خیال
334 از خیال خویش کلی بیخبر گرچه زیشانست عالم سر بسر
335 این همه از فوق و تحت آمد پدید هر یکی اندر خیالی در رسید
336 جمله یکسان بود اما از خیال گشت پیدا این حقیقت لامحال