- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 غارت هوش می کند، جلوه ی سرو قامتش آن که نَرُسته در چمن، سرو به استقامتش
2 ساغر دل زدست او گر بشکست نیست غم لعل لبش به بوسه ای باز دهد غرامتش
3 آن که تجلی تواش کرده زخویش بی خبر باز نیاورد به خود، واقعه ی قیامتش
4 مفتی شهر چون خورد، خون کسان نمی سزد در حق می کشان دگر سرزنش و ملامتش
5 رست ز رنج زاهدی چون که مریض عشق شد دل که مباد تا ابد عافیت و سلامتش
6 تو به ولایت علی گشته «محیط» دل قوی بیم زمرگ نبود و، واهمه ی قیامتش
7 هر که گذاشت عاشقی در سر پند زاهدان تجربه کردم عاقبت، کشت غم ندامتش