- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پیمبر گفت بس مفسد زنی بود که در دین همچو گِل تر دامنی بود
2 مگر میرفت در صحرا براهی پدید آمد میان راه چاهی
3 سگی را دید آنجا ایستاده زبانش از تشنگی بیرون فتاده
4 بشفقت ترک کار خویشتن کرد ز موزه دلو و از چادر رسن کرد
5 کشید آبی به سگ داد و خدایش گرامی کرد در هر دو سرایش
6 شب معراج دیدم هچو ماهش بهشت عدن گشته جایگاهش
7 زنی مفسد سگی راداد آبی جزا بودش ز حق چندین ثوابی
8 اگر یک دل کنی آسوده یک دم ثوابش برنتابد هر دو عالم
9 برای آنکه دل با خویش باشد ثوابش از دو گیتی بیش باشد
10 ز ابلیسیِ خود گر پاک گردی چو آدم سخت نیکو خاک گردی
11 چو ابلیسی منی آورد جانت کَی از رحمت بوَد بَر جاودانت