مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم. ,
2 ناسزایی را که بینی بخت یار عاقلان تسلیم کردند اختیار
3 چون نداری ناخن درنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز
4 هر که با پولاد بازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد
5 باش تا دستش ببندد روزگار پس به کام دوستان مغزش بر آر