1 مردم رغم عشق دمی در من دم تا زندهٔ جاوید شوم زان یکدم
2 گفتی که به وصل با تو همدم باشم گو با که کجا شرم نداری همدم
1 مدتی این مثنوی تاخیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد
2 تا نزاید بخت تو فرزند نو خون نگردد شیر شیرین خوش شنو
1 دین نه آن بازیست کو از شه گریخت سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت
2 تا که تتماجی پزد اولاد را دید آن باز خوش خوشزاد را
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند