1 مردم دیده اقبال هنر، جعفرخان که مدامش بکف بخت می کام بود
2 کرم ایزدیش داده گرامی پسری که بماند بجهان تا زجهان نام بود
3 هاتفی از پی تاریخ بگوش دل گفت (آن گل جعفری آرایش ایام بود)
1 ز آه گرمی آتش زنم سراپا را ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را
2 حدیث بحر فراموش شد که دور از تو ز بس گریسته ام آب برده دریا را
1 از من غبار بسکه بدلها نشسته است بر روی عکس من در آئینه بسته است
2 اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است
1 بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را گریه گرفت در حنا پنجه آفتاب را
2 تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم بیشترست حرص می زند تنگ شراب را