1 گشت استا سست از وهم و ز بیم بر جهید و میکشانید او گلیم
2 خشمگین با زن که مهر اوست سست من بدین حالم نپرسید و نجست
3 خود مرا آگه نکرد از رنگ من قصد دارد تا رهد از ننگ من
4 او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت بیخبر کز بام افتادم چو طشت
5 آمد و در را بتندی وا گشاد کودکان اندر پی آن اوستاد
6 گفت زن خیرست چون زود آمدی که مبادا ذات نیکت را بدی
7 گفت کوری رنگ و حال من ببین از غمم بیگانگان اندر حنین
8 تو درون خانه از بغض و نفاق مینبینی حال من در احتراق
9 گفت زن ای خواجه عیبی نیستت وهم و ظن لاش بی معنیستت
10 گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج مینبینی این تغیر و ارتجاج
11 گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
12 گفت ای خواجه بیارم آینه تا بدانی که ندارم من گنه
13 گفت رو مه تو رهی مه آینت دایما در بغض و کینی و عنت
14 جامهٔ خواب مرا زو گستران تا بخسپم که سر من شد گران
15 زن توقف کرد مردش بانگ زد کای عدو زوتر ترا این میسزد