- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جزو و کل با یکدگر جمع آمدند پای تا سر دیدهٔ شمع آمدند
2 از یقین نور تجلّی چون بتافت خاک مرده روح روحانی بیافت
3 شد نفخت فیه من روحی، نثار سرّ جانان گشت بر خاک آشکار
4 چل صباح آن جهانی بر گذشت تا وجود آدم از گل زنده گشت
5 جزو و کل شد چون فرو شد جان بجسم کس نسازد زین عجائب تر طلسم
6 جسم آدم صورت جان گشت کل گشت پیدا راه عزّ و راه ذل
7 عشق و عقل و فهم و ادراک و یقین حزن و شوق و ذوق ازو شد کفر و دین
8 آدم آنگه چشم معنی باز کرد روی جانان دید و آنگه ناز کرد
9 دید آنگه جنّت و حور و قصور گشت از نور تجلّی پر زنور
10 آسمان دید وزمین و چرخ و ماه کرد در اشیا یکایک او نگاه
11 بود تا بابود کلّی سیر کرد آنگهی آهنگ کنج دیر کرد
12 دید خود را روشن و آراسته جمله از نور تجلّی خاسته
13 عطسه آمد ورا، سوی دماغ گفت او الحمدللّه از فراغ
14 در تماشای بهشت او باز ماند حق تعالی از میان جان بخواند
15 گفت ای روشن بتو بود وجود این بگفت و اوفتاد اندر سجود
16 سجده کرد و گفت ای دانای راز کار این بیچاره بر کلّی بساز
17 این چه اسرارست و من خود کیستم اندرین جا گاه بهر چیستم
18 از کدامین ره بدینجا آمدم عاجز و بی دست و بی پا آمدم
19 خالقا بیچارهٔ را هم ترا همچو موری لنگ در راهم ترا
20 عشق آمد پرده از رخ برگرفت آدم بیچاره را در بر گرفت
21 در خطاب آمد که دریاب آدمی تا ابد چشم و چراغ عالمی
22 از دم حق آمدی آدم تویی اصل کرّمنا بنی آدم تویی
23 خویش را بشناس در زیر و زبر سجده کردندت ملایک سر بسر
24 در زمین و آسمان لشکر تراست جسم و جان و جزو کل یکسر تراست
25 قبله گاه آفرینش آمدی پای تا سر عین بینش آمدی
26 باز چون در راه حق بالغ شدی تا ابد از جسم و جان فارغ شدی
27 آنچه دیدی و آنچه بینی آن تویی خویش را بشناس صد چندان تویی
28 اولش اسما همه تعلیم داد آنگه او را سلّموا تسلیم داد
29 گفت آدم ای کریم لایزال حی و قیوم و رحیم و ذوالجلال
30 ای دل آدم بتو گشته سرور غرقه گشته در میان نار و نور
31 من بتو پیدا شدم پیدا بُدی تو بگو تاتو بکه پیدا شدی
32 حق تعالی گفت گستاخی مکن میندانی تا چه میگوئی سخن
33 راز ما هم ما بدانیم از نخست هم بگویم با تو کاین هم حقّ تست
34 تو بمن پیدا شدی و من بتو گشته پیدا صنعهای من بتو
35 لیک مقصود من از تو یک کس است از همه نسل تو ما را او بس است
36 نام او سلطان محمد آمدست طاهر و محمود و احمد آمدست
37 گرنه او بودی نبودی کاینات گر نه او بودی نبودی این صفات
38 گرنه او بودی نبودی ماه و خور گرنه او بودی نبودی بحر و بر
39 گرنه او بودی نبودی آسمان گرنه او بودی نبودی جسم و جان
40 گرنه او بودی نبودی اسم تو کی بدی هرگز نشان جسم تو
41 گرنه او بودی نبودی انبیا گرنه او بودی نبودی اولیا
42 گرنه او بودی نبودی این زمین عرش و کرسی با مکان و با مکین
43 گرنه او بودی نبودی این بهشت نور او خاک وجود تو سرشت
44 گرنه او بودی نبودی این جهان خوب و زشت و آشکارا و نهان
45 گرنه او بودی شفاعت خواه تو کی شدی پیدا در این جا راه تو
46 آفرینش را جز او مقصود نیست پاک دامن تر ازو موجود نیست
47 وصف پیغمبر چو آدم گوش کرد یک زمان از شوق، جان بیهوش کرد
48 گفت میخواهم که بینم روی او تا شوم من گرد خاک کوی او
49 حق تعالی گفت نور او ببین کان نهادم من ترا اندر جبین
50 لیک بنگر این زمان از دست راست تا ببینی آنچه مقصود تراست
51 چون نظر آدم بدست راست کرد آنچه او از حق تعالی خواست کرد
52 دید آدم عرش با لوح و قلم بعد از آن، آن نور عالم زد علم
53 شعلهٔ زد نور پاک مصطفی کرد روشن هم زمین و هم سما
54 نور عالی هر دو عالم در گرفت آدم از آن نور مانده در شگفت
55 چشم آدم شورشی آغاز کرد بعد از آن بر هم نهاد وباز کرد
56 ناخن آدم از آن روشن ببود روی آدم همچو آئینه نمود
57 بر سر هر ناخنی دیدآدمی بود پیدا هر یکی را عالمی
58 آدم از آن شوق بیهوش اوفتاد در نبود وبود، خاموش اوفتاد
59 گفت این فرزند خاص الخاص تست ره نمای توبهٔ و اخلاص تست
60 آدم آنگه پس دعاآغاز کرد هر دو کف بر روی خود او باز کرد
61 گفت آدم یا اله العالمین راحم و رحمن و خیر النّاصرین
62 آدم بیچاره را توفیق بخش دیدهٔ جانش ره تحقیق بخش
63 رحمتی کن بر تمامت جزو و کل آدم مسکین مگردان عین ذل
64 در موافق جملهٔ کروّبیان جمله آمین گوی بودند آن زمان
65 چون دو دست خویش بر روی آورید آدم آنگه سوی جنّت بنگرید
66 آنچنانش سکر عشق آورده بود کز میان پرده فوقش پرده بود
67 یک زمان در خواب شد بیهوش او بود از آن مستی عجب مدهوش او
68 ناگهان در خواب اندر خواب دید صورتی چون ماه و خور گشتی پدید
69 صورتی کاندر جهان مثلش نبود روی خود را سوی آدم مینمود
70 صورتی مانندهٔ خورشید و ماه آدم اندر وی همی کردی نگاه
71 چشم عالم همچنان دیگر ندید کرد پیدا حق تعالی دید دید
72 رغبت او کرد آدم آن زمان گشت عاشق بر جمالش آنچنان
73 خواست تا او را بگیرد در کنار کرد ازوی ناگهان حوّا کنار
74 غیرت حق در وجودش کار کرد بعد از آن اندیشهٔ بسیار کرد
75 خالق آفاق من فوق الحجاب بر ید قدرت چنین کرد انقلاب
76 آنچه آدم را بخوابش مینمود در زمان از صنع او پیدا ببود
77 چون چراغی از چراغی برفروخت آن چراغ نور آدم بر فروخت
78 آدم از آن خواب خوش ناگه بجست در دو چشم خویش مالید او دو دست
79 دید آن محبوب و آن روح قلوب گفت ای رحمن و ستّار العیوب
80 این چه سرّست این دگر با من بگوی کز کجا پیدا شدست این ماهروی
81 حق تعالی گفت این هم جفت تست هم سروهم راز تو،هم گفت تست
82 از تو و او خلق عالم سر بسر میکنم پیدا، بدان ای بی خبر
83 از ره شرع رسول هاشمی کرد ایشان را بباید همدمی
84 گفت ای آدم کنون گندم مخور کز بهشت جاودان افتی بدر
85 این شجرزنهار تا تو ننگری چون به بینی این شجر زو بگذری
86 جبرئیلش هر زمان رخ مینمود قدر آدم لحظه لحظه میفزود
87 زان شجر میداد مر وی را خبر زینهار ای آدم این گندم مخور
88 آدم از عزّت چنان در عز فتاد تاج بر فرق جهاندارش نهاد
89 هر زمان در منزلی و گوشهٔ پیش او میرست هر جا خوشهٔ
90 بود با حوا چنان در عین راز گاه در شیب و گهی اندر فراز
91 صورت حوا چنانش دوست بود پای تا سر مغز بُد نه پوست بود
92 مانده حیران در رخ آن دلنواز در حقیقت بود اندر عین راز
93 لیک ابلیس لعین در جست و جوی خوار و ملعون گشته رفته آبروی
94 جان او در تفّ نار افتاده بود کار او بس خوار و زار افتاده بود
95 مکر بر تلبیس میکرد از حسد تا کند آدم مثال خویش رد
96 سالها در ناله و در درد بود در میان زندگان او فرد بود
97 بر در جنّت نشست او، سالها تا همه معلوم کرد احوالها
98 مار با طاوس، دربان بهشت رفت و با ایشان گل انسی بکشت
99 در دهان مار بنشست آن لعین رفت در سوی بهشت او پر ز کین
100 تا بر آدم میرسید آن نابکار دید آدم را نشسته شاهوار
101 بود در پهلوی حوا شادمان بد نشسته بر سر تخت روان
102 تخت هرجائی روان مانند آب انگبین ناب با شیر و شراب
103 زیر آن تخت روان هر جای جوی بود سرگردان عزازیلش چو گوی
104 هر کجا ابلیس میشد از نخست یک دوسه خوشه در آنجا میشکفت
105 پیش آدم رفت و گفتا این بخور کاین همه از بهر تست ای نامور
106 چون شب تاریک لیل عسعسه هر زمان میکرد بروی وسوسه
107 عاقبت اندر تن او راه یافت هر دم از لونی دگر بیرون شتافت
108 خواست تا او را برد از ره برون فعل مس الجن، باشد در جنون
109 آنچه تقدیر خدا بود از ازل کارگاهش، حکم رفته بی خلل
110 هرچه هست و بود و آید در وجود شبنمی دان آن هم از دریای جود
111 یفعل اللّه ما یشا حق گفته است درّ این اسرار معنی،سفته است
112 هر که او اسرار اول باز دید خویشتن را برتر از اعزاز دید
113 هرچه حق خواهد بباشد در زمان بی خبر زین راز آمد جسم و جان
114 هرچه حق خواهد بباشد بی شکی این کسی داند که او بیند یکی
115 هرچه حق خواهد کند در قادری این بدان ای بیخبر گر ناظری
116 هرچه حق خواهد کند بی گفتگوی چند گویی هیچ باشد گفت و گوی
117 در ازل او سر یکایک دیده است این کسی داند که صاحب دیده است
118 در ازل بنوشت هم خود باز خواند خود براند از پیش و هم خود باز خواند
119 در ازل حکمی که رفته آن بود مرگ را آخر درین تاوان بود
120 گر شوی در راه او، تسلیم او درگذر زین شیوه و این گفتگو
121 هر که خواهد برگزیند از میان جهد کن تا خود نه بینی در میان
122 بر سر هر کس قضائی میرود برتن هر کس بلائی میرود
123 خون صدّیقان ازین حسرت بریخت آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
124 عشقبازی میکند با خویشتن تو ندانی ای که دیدی خویشتن
125 نه قلم دارد ازین سر آگهی لوح خود را شسته، بر دست تهی
126 عرش سرگردان این اسرار شد از نمود خویشتن بیزار شد
127 در قضای خود رضا ده از یقین خویشتن رادر میان یکجو مبین
128 از قضای رفته گر واقف شوی در زمان و در مکان عارف شوی
129 از قضای رفته کس آگاه نیست هیچ عاقل واقف این راه نیست
130 بر قضای رفته ای دل تن بنه پیش حق هر لحظهٔ گردن بنه
131 از قضای رفته، بسیاری مگوی درد این اسرار را، درمان مجوی
132 از قضای رفته، آدم بی خبر بود خوش بنشسته بی خوف و خطر
133 از قضای رفته، زد سیمرغ لاف لاجرم از شرم شد بر کوه قاف
134 عاقبت چون حکم ایزد کار کرد آدم اندیشه در آن بسیار کرد
135 چون قضای رفته بُد گندم بخورد ناگهان افتاد در اندوه و درد
136 رفت حوا نیز اکلی کرد از آن خوشهٔ بستد ز آدم خورد از آن
137 حُلّهاشان محو شد اندر وجود آنچه اول رفته بود آخر ببود
138 خوار و سرگردان شدند و مستمند ناگهان نزدیکشان آمد گزند
139 جبرئیل آمد که حق فرموده است کاین همه رنج شما بیهوده است
140 از بهشت عدن ما بیرون شوید همچنان در نزد خاک و خون شوید
141 این همه گفتم شما را پیش ازین عاقبت خود کار خود کرد آن لعین
142 از بهشت عدنشان بیرون فکند بار دیگرشان میان خون فکند
143 حق تعالی گفت با آدم براز کای خطا کرده، بمانده در نیاز
144 این چراکردی؟ که گفتت این بخور؟ کو فتادی از بهشت ما بدر
145 آدم بیچاره زان خاموش شد از خجالت یک زمان مدهوش شد
146 بار دیگر کرد حق، با او خطاب تا چراخاموش کشتی در جواب
147 گفت آدم ربّنا بد کردهام هرچه کردم با تن خود کردهام
148 لیک شیطان لعین از ره ببرد بر من مسکین بکرد این دست برد
149 ربّنا یا ربّنا یا ربّنا ظلم کردم بعد ازینم ره نما
150 بعد از آن بادی برآمد پر خطر کردشان هر دو جدا از یکدگر
151 درنگر ای راه بین تاشان چه بود حق تعالی بود با ایشان نمود
152 هست این تمثیل جسم و جان تو یک دو روزی آمده مهمان تو
153 از بهشت عدن بیرون رفتهٔ در میان خاک و در خون خفتهٔ
154 هست ابلیس لعینت رهنمای باز میافتی دمادم از خدای
155 چون بلای قرب حق آدم بدید خویشتن را در میان دردم بدید
156 سرّ گندم بود کورا خوار کرد سرّ گندم هفت و پنج و چار کرد
157 سرّ گندم در درون نطفه بین تا شود جمله گمان تو یقین
158 گر نبودی جسم را، جانی بکار کی شدی آدم خود آنجا آشکار
159 بند راه آدم آمد این شجر بر سلوک آن فتادش این خطر
160 او بدو گندم، بهشت عدن داد این بلا و رنج را بر خود نهاد
161 گر بیک جو میتوانی، داد ده نفس خود را یک زمانی، داده ده
162 برگذر زین خاکدان خلق خوار درگذر زین صورت ناپایدار
163 ورنه دنیا زود مردارت کند گنده تر از خویش صد بارت کند
164 هست دنیا بر مثال آتشی هر زمان خلقی بسوزاند خوشی
165 هست دنیا بر مثال کژدمی میزند او نیشها در هر دمی
166 هست دنیا چون پلی بگذر ز وی ورنه لرزان گرددت هم پا و پی
167 هست دنیا آشیان حرص و آز مانده از فرعون و از نمرود باز
168 هست دنیا گنده پیری گوژ پشت صد هزاران شوی هر روزی بکشت
169 هست دنیا بی وفا و پر جفا تو ازو امید میداری وفا
170 هست دنیا جای مرگ و دردو داغ گر تو مردی زود گیری زو فراغ
171 هست دنیا کشتزار آن جهان تو در اینجا نیز تخمی برفشان
172 هست دنیا همچو مرداری خسیس کم مگردان اندرو جان نفیس