- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 . . . سرخپوش چنان بسته آورد زنگی زوش
2 نهادند زنجیر در گردنش به زنجیر چون شیر نر کردنش
3 چو ازتیره شب پاسی اندر گذشت دلیران برفتند از روی دشت
4 فرود آرمیدند یکسر به جای نه بانگ تبیره نه زخم درای
5 چه زنگی چنان خواب کردار دید سربخت از خواب بیدار دید
6 درآمد به نیرو و بگسست بند سر پاسبانان هم از تن بکند
7 از آن پاسبانان بکشت او چهار وز آن پس بشد همچو ابر بهار
8 چنین تا به نزد سپهبد رسید زمین بوسه داد آفرین گسترید
9 چه دیدش بشد شاد دل شهریار ز شادی بشد باده را خوستار
10 می و نقل و مرغ و قدح خواستند یکی بزم شاهانه آراستند
11 همی باده خوردند و شادان شدند بر این گونه تا خور برآمد بلند