برون کن سر از جلال الدین محمد مولوی غزل 2704

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

برون کن سر که جان سرخوشانی

1 برون کن سر که جان سرخوشانی فروکن سر ز بام بی‌نشانی

2 به هر دم رخت مشتاقان خود را بدان سو کش که بس خوش می‌کشانی

3 که عاشق همچو سیل و تو چو بحری که عاشق چون قراضه‌ست و تو کانی

4 سقط‌های چو شکر باز می‌گوی که تو از لعل‌ها در می‌فشانی

5 زهی آرامگاه جمله جان‌ها عجب افتاد حسن و مهربانی

6 ز خوبی روی مه را خیره کردی به رحمت خود چنانتر از چنانی

7 به هر تیری هزار آهو بگیری زهی شیری که بس سخته کمانی

8 به هر بحری که تازی همچو موسی شکافد بحر تا در وی برانی

9 همه جان در شکر دارند از وصل که هر یک گفت ما را نیست ثانی

10 به کوه طور تو بسیار موسی ز غیرت گفته نی نی لن ترانی

11 ز شمس الدین بپرس اسرار لن را که تبریز است دریای معانی

عکس نوشته
کامنت
comment