1 یار ز پیمان ما گر چه سری میکشد بار غمش را دلم بیجگری میکشد
2 آن بر و آن دوش را هم به کنار آورم گر چه به ناز از برم دوش و بری میکشد
3 گر چه دلیلیم نیست در شب تاریک هجر میروم این راه، کو هم به دری میکشد
4 سینه سپر کرده خلق تیر غمش را و او دم بدم آن تیر هم بر سپری میکشد
5 گرچه نداریم هیچ دل به سر کوی او از لب و از چشم مات خشک و تری میکشد
6 تن چو خیالی شدست، زانکه به روزی چنین دل به خیال رخش دردسری میکشد
7 بر دلم اندیشهاست ساکن و سنگین چو کوه کو به میانی چو موی چون کمری میکشد
8 از خبر وصل او تا دل ما خوش کند باد ز هر گوشهای هم خبری میکشد
9 جز غمش، ای اوحدی، بر دل و برجان منه محنت گیتی بهل، تا دگری میکشد