- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن آشنای او نیاید آشنای خویشتن
2 آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن
3 من سزای آتش وز دیده آبم برکنار در کنار خود نمی بینم سزای خویشتن
4 گرنه در آینه خود را دیده زنجیر زلف از چه رو می افکنی هردم به پای خویشتن
5 بی تو دل خون کردم و از دیده بیرون ریختم عاقبت از دل گرفتم خون بهای خویشتن
6 گفتمش دردل و را گفت از خدا شرمی بدار کس در آتش چون رود هردم به پای خویشتن
7 ای که میگویی چرا بر خود نمیسوزد دلت آتشم، آتش نمیسوزد برای خویشتن