1 بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
2 پروانهای تو بهر تو بفروز سینه را تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم
3 بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم
4 پروانه را ز شمع تو هر روز مژدهای است یعنی که مات شو که همی مات ضامنیم
5 شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من بیمن شویم از خود و ز عشق صد منیم
6 تا باغ گلستان جمال تو دیدهایم چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
7 بر گلشن زمانه برو آتشی بزن زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم
8 ای آنک سست دل شدهای در طریق عشق در ما گریز زود که ما برج آهنیم
9 از ذوق آتش شه تبریز شمس دین داریم آب رو و همه محض روغنیم