- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل باز در سودای او افتاد و باری میبرد جوری که آن بت میکند بیاختیاری میبرد
2 چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین نه سر به جایی میکشد، نه ره به کاری میبرد
3 من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف گویند: میچیند گلی، یا رنج خاری میبرد
4 با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری میبرد
5 ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری میبرد
6 عشق ار نمیسازد مرا معذور باید داشتن کز تشنگی پنداشتم: آن میخماری میبرد
7 تا چند گویی:اوحدی یاری نمیخواهد ز کس یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری میبرد