دل باز در سودای او افتاد از اوحدی مراغه‌ای غزل 188

اوحدی مراغه‌ای

آثار اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد

1 دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری می‌برد

2 چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد

3 من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف گویند: می‌چیند گلی، یا رنج خاری می‌برد

4 با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری می‌برد

5 ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری می‌برد

6 عشق ار نمی‌سازد مرا معذور باید داشتن کز تشنگی پنداشتم: آن می‌خماری می‌برد

7 تا چند گویی:اوحدی یاری نمی‌خواهد ز کس یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری می‌برد

عکس نوشته
کامنت
comment