- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش. ,
یکی گفتا: چگونهای در مفارقت یار عزیز؟ ,
گفت: نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادرزن. ,
4 گل به تاراج رفت و خار بماند گنج برداشتند و مار بماند
5 دیده بر تارک سنان دیدن خوشتر از روی دشمنان دیدن
6 واجب است از هزار دوست برید تا یکی دشمنت نباید دید