یکی را ز تن، جامه در دزدگاه از میرزاده عشقی

میرزاده عشقی

میرزاده عشقی

میرزاده عشقی

یکی را ز تن، جامه در دزدگاه

1
یکی را ز تن، جامه در دزدگاه
بکندند از کفش پا تا کلاه
2
پس آنگاه، آن روز تا شب دوید
که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
3
بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده
4
که تا پوشد اندام خود این غلام
بد اندر دهانش هنوز این کلام:
5
که آن خواجه خدمتگزاران بخواست
بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
6
سحرگه به بازارش، اندر برید
فروشید و نقدینه اش آورید!
7
چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟
سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
8
بگفتم غلامی که تن پوشی ام
نگفتم غلامم که بفروشی ام!
9
دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت
که ما را به نام غلامی فروخت!
10
نوشتم من این قصه را یادگار
که تا یاد دارد، ورا روزگار
عکس نوشته
یکی را ز تن، جامه در دزدگاه از میرزاده عشقی