- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی را ز تن، جامه در دزدگاه بکندند از کفش پا تا کلاه
2 پس آنگاه، آن روز تا شب دوید که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
3 بشد در سرای خداوند ده که چیزی مرا ای خداوند ده
4 که تا پوشد اندام خود این غلام بد اندر دهانش هنوز این کلام:
5 که آن خواجه خدمتگزاران بخواست بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
6 سحرگه به بازارش، اندر برید فروشید و نقدینه اش آورید!
7 چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟ سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
8 بگفتم غلامی که تن پوشی ام نگفتم غلامم که بفروشی ام!
9 دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت که ما را به نام غلامی فروخت!
10 نوشتم من این قصه را یادگار که تا یاد دارد، ورا روزگار