- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی را به چوگان مه دامغان بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
2 شب از بی قراری نیارست خفت بر او پارسایی گذر کرد و گفت
3 به شب گر ببردی بر شحنه، سوز گناه آبرویش نبردی به روز
4 کسی روز محشر نگردد خجل که شبها به درگه برد سوز دل
5 هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟ در عذرخواهان نبندد کریم
6 ز یزدان دادار داور بخواه شب توبه تقصیر روز گناه
7 کریمی که آوردت از نیست هست عجب گر بیفتی نگیردت دست
8 اگر بندهای دست حاجت بر آر و گر شرمسار آب حسرت ببار
9 نیامد بر این در کسی عذر خواه که سیل ندامت نشستش گناه
10 نریزد خدای آبروی کسی که ریزد گناه آب چشمش بسی