- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی پنجهٔ آهنین راست کرد که با شیر زورآوری خواست کرد
2 چو شیرش به سرپنجه در خود کشید دگر زور در پنجه در خود ندید
3 یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟ به سرپنجه آهنینش بزن
4 شنیدم که مسکین در آن زیر گفت نشاید بدین پنجه با شیر گفت
5 چو بر عقل دانا شود عشق چیر همان پنجه آهنین است و شیر
6 تو در پنجه شیر مرد اوژنی چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟
7 چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی که در دست چوگان اسیر است گوی