- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی سلطنت ران صاحب شکوه فرو خواست رفت آفتابش به کوه
2 به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت که در دوره قائم مقامی نداشت
3 چو خلوت نشین کوس دولت شنید دگر ذوق در کنج خلوت ندید
4 چپ و راست لشکر کشیدن گرفت دل پردلان زو رمیدن گرفت
5 چنان سخت بازو شد و تیز چنگ که با جنگجویان طلب کرد جنگ
6 ز قوم پراکنده خلقی بکشت دگر جمع گشتند و هم رای و پشت
7 چنان در حصارش کشیدند تنگ که عاجز شد از تیرباران و سنگ
8 بر نیکمردی فرستاد کس که صعبم فرومانده، فریاد رس
9 به همت مدد کن که شمشیر و تیر نه در هر وغایی بود دستگیر
10 چو بشنید عابد بخندید و گفت چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟
11 ندانست قارون نعمت پرست که گنج سلامت به کنج اندر است