یکی پیر بد پهلوانی از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 11

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

یکی پیر بد پهلوانی سخن

1 یکی پیر بد پهلوانی سخن به گفتار و کردار گشته کهن

2 چنین گوید از دفتر پهلوان که پرسید موبد ز نوشین‌روان

3 که آن چیست کز کردگار جهان بخواهد پرستنده اندر نهان

4 بدان آرزو نیز پاسخ دهد بدان پاسخش بخت فرخ نهد

5 یکی دست برداشته به آسمان همی‌خواهد از کردگار جهان

6 نیابد بخواهش همه آرزو دوچشمش پر از آب و پر چینش رو

7 به موبد چنین گفت پیروز شاه که خواهش ز یزدان به اندازه خواه

8 کزان آرزو دل پراز خون شود که خواهد که زاندازه بیرون شود

9 بپرسید نیکی کرا درخورست بنام بزرگی که زیباترست

10 چنین داد پاسخ که هرکس که گنج بیابد پراگنده نابرده رنج

11 نبخشد نباشد سزاوار تخت زمان تا زمان تیره گرددش بخت

12 ز هستی وبخشش بود مرد مه تو ار گنج داری نبخشی نه به

13 بگفت‌ش خرد راکه بنیاد چیست بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست

14 چنین داد پاسخ که داناست شاد دگر آنک شرمش بود با نژاد

15 برسید دانش کرا سودمند کدامست بی‌دانش و بی‌گزند

16 چنین داد پاسخ که هر کو خرد بپرورد جان را همی‌پرورد

17 ز بیشی خرد را بود سودمند همان بی خرد باشد اندر گزند

18 بگفت‌ش که دانش به از فر شاه که فر و بزرگیست زیبای گاه

19 چنین داد پاسخ که دانا بفر بگیرد جهان سر به سر زیر پر

20 خرد باید و نام و فرو نژاد بدین چار گیرد سپهر از تو یاد

21 چنین گفت زان پس که زیبای تخت کدامست وز کیست ناشاد بخت

22 چنین داد پاسخ که یاری نخست بباید ز شاه جهاندار جست

23 دگر بخشش و دانش و رسم گاه دلش پر ز بخشایش دادخواه

24 ششم نیز کانرا دهد مهتری که باشد سزوار بر بهتری

25 به هفتم که از نیک و بد درجهان سخنها بروبر نماند نهان

26 چوفر و خرد دارد و دین و بخت سزوار تاجست و زیبای تخت

27 بهشتم که دشمن بداند ز دوست بی‌آزاری از شهریاران نکوست

28 نماند پس ازمرگ او نام زشت بیابد به فرجام خرم بهشت

29 بپرسیدش از داد و خردک منش ز نیکی وز مردم بدکنش

30 چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند بدگوهر و دیر ساز

31 هرآنکس که بیشی کند آرزوی بدو دیو او باز گردد بخوی

32 وگر سفلگی برگزید او ز رنج گزیند برین خاک آگنده گنج

33 چو بیچاره دیوی بود دیرساز که هر دو بیک خو گرایند باز

34 بپرسید و گفتا که چندست و چیست که بهری برو هم بباید گریست

35 دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام ازان مستمندیم و زین شادکام

36 چنین داد پاسخ که دانا سخن ببخشید واندیشه افگند بن

37 نخستین سخن گفتن سودمند خوش آواز خواند ورا بی‌گزند

38 دگر آنک پیمان سخن خواستن سخنگوی و بینا دل آراستن

39 که چندان سراید که آید به کار وزو ماند اندر جهان یادگار

40 سه دیگر سخنگوی هنگام جوی بماند همه ساله بر آب روی

41 چهارم که دانا دلارای خواند سراینده را مرد بارای خواند

42 که پیوسته گوید سراسر سخن اگر نو بود داستان گر کهن

43 به پنجم که باشد سخنگوی گرم بشیرین سخن هم به آواز نرم

44 سخن چون یک اندر دگر بافتی ازو بی‌گمان کام دل یافتی

45 بپرسید چندی که آموختی روان را به دانش بیفروختی

46 چنین گفت کز هرک آموختم همه فام جان وخرد توختم

47 همی‌پرسم از ناسزایان سخن چه گویی که دانش کی آید ببن

48 بدانش نگر دور باش از گناه که دانش گرامی‌تر از تاج و گاه

49 بپرسید کس را از آموختن ستایش ندیدم و افروختن

50 که نیزش ز دانا بباید شنید نگویم کسی کو بجایی رسید

51 چنین داد پاسخ که از گنج سیر که آید مگر خاکش آرد بزیر

52 در دانش از گنج نامی ترست همان نزد دانا گرامی ترست

53 سخن ماند از ما همی یادگار تو با گنج دانش برابر مدار

54 بپرسید دانا شود مرد پیر گر آموزشی باشد و یادگیر

55 چنین داد پاسخ که دانای پیر ز دانش جوانی بود ناگزیر

56 بر ابله جوانی گزینی رواست که بی‌گور اوخاک او بی‌نواست

57 بپرسید کز تخت شاهنشهان بکردی همه شهریار جهان

58 کنون نامشان بیش یاد آوریم بیاد از جگر سرد باد آوریم

59 چنین داد پاسخ که در دل نبود که آن رسم را خود نباید ستود

60 بشمشیر و داد این جهان داشتن چنین رفتن و خوار بگذاشتن

61 بپرسید با هر کسی پیش ازین سخن راندی نامور بیش ازین

62 سبک دارد اکنون نگوید سخن نه از نو نه از روزگار کهن

63 چنین داد پاسخ که گفتاربس بکردار جویم همه دسترس

64 بپرسید هنگام شاهان نماز نبودی چنین پیش ایشان دراز

65 شما را ستایش فزونست ازان خروش و نیایش فزونست ازان

66 چنین داد پاسخ که یزدان‌پاک پرستنده را سر برآرد ز خاک

67 فلک را گزارنده او کند جهان راهمه بندهٔ او کند

68 گر این بنده آن را نداند بها مبادا ز درد و ز سختی رها

69 بپرسید تا توشدی شهریار سپاست فزون چیست از کردگار

70 کزان مر تو را دانش افزون شدست دل بدسگالان پر از خون شدست

71 چنین داد پاسخ که از کردگار سپاس آنک گشتیم به روزگار

72 کسی پیش من برفزونی نجست وز آواز من دست بد را بشست

73 زبون بود بدخواه در جنگ من چو گوپال من دید و اورنگ من

74 بپرسید درجنگ خاور بدی چنان تیز چنگ و دلاور بدی

75 چو با باختر ساختی ساز جنگ شکیبایی آراستی با درنگ

76 چنین داد پاسخ که مرد جوان نیندیشد از رنج و درد روان

77 هرآنگه که سال اندر آید بشست به پیش مدارا بباید نشست

78 سپاس از جهاندار پروردگار کزویست نیک وبد روزگار

79 که روز جوانی هنر داشتیم بد و نیک را خوار نگذاشتیم

80 کنون روز پیری به دانندگی برای و به گنج و فشانندگی

81 جهان زیر آیین و فرهنگ ماست سپهر روان جوشن جنگ ماست

82 بدو گفت شاهان پیشین دراز سخن خواستند آشکارا و راز

83 شما را سخن کمتر و داد بیش فزون داری از نامداران پیش

84 چنین داد پاسخ که هرشهریار که باشد ورا یار پروردگار

85 ندارد تن خویش با رنج و درد جهان را نگهبان هرآنکس که کرد

86 بپرسید شادان دل شهریار پر اندیشه بینم بدین روزگار

87 چنین داد پاسخ که بیم گزند ندارد به دل مردم هوشمند

88 بدو گفت شاهان پیشین ز بزم نبردند جان را باندازه رزم

89 چنین داد پاسخ که ایشان ز جام نکردند هرگز به دل یاد نام

90 مرا نام بر جام چیره شدست روانم زمانرا پذیره شدست

91 بپرسید هرکس که شاهان بدند تن خویشتن را نگهبان بدند

92 بدارو و درمان و کار پزشک بدان تا نپالود باید سرشک

93 چنین داد پاسخ که تن بی‌زمان که پیش آید از گردش آسمان

94 بجایست دارو نیاید به کار نگه داردش گردش روزگار

95 چو هنگامه رفتن آمد فراز زمانه نگردد بپرهیز باز

96 بپرسید چندان ستایش کنند جهان آفرین را نیایش کنند

97 زمانی نباشد بدان شادمان باندیشه دارد همیشه روان

98 چنین داد پاسخ که اندیشه نیست دل شاه با چرخ گردان یکیست

99 بترسم که هرکو ستایش کند مگر بیم ما را نیایش کند

100 ستایش نشاید فزون زآنک هست نجوییم راز دل زیردست

101 بدو گفت شادی ز فرزند چیست همان آرزوها ز پیوند چیست

102 چنین داد پاسخ که هرکو جهان بفرزند ماند نگردد نهان

103 چوفرزند باشد بیابد مزه ز بهر مزه دور گردد بزه

104 وگر بگذرد کم بود درد اوی که فرزند بیند رخ زرد اوی

105 بپرسد که گیتی تن آسان کراست ز کردار نیکو پشیمان چراست

106 چنین داد پاسخ که یزدان‌پرست بگیرد عنان زمانه بدست

107 فزونی نجوید تن آسان شود چو بیشی سگالد هراسان شود

108 دگر آنک گفتی ز کردار نیک نهان دل وجان ببازار نیک

109 ز گیتی زبونتر مر آن را شناس که نیکی سگالید با ناسپاس

110 بپرسید کان کس که بد کرد و مرد ز دیوان جهان نام او را سترد

111 هران کس که نیکی کند بگذرد زمانه نفس را همی‌بشمرد

112 چه باید همی نیکویی را ستود چومرگ آمد و نیک و بد را درود

113 چنین داد پاسخ که کردار نیک بیابد بهر جای بازار نیک

114 نمرد آنک او نیک کردار مرد بیاسود و جان را به یزدان سپرد

115 وزان کس که ماند همی نام بد از آغاز بد بود و فرجام بد

116 نیاسود هرکس کزو باز ماند وزو در زمانه بد آواز ماند

117 بپرسد چه کارست برتر ز مرگ اگر باشد این را چه سازیم برگ

118 چنین داد پاسخ کزین تیره خاک اگر بگذری یافتی جان پاک

119 هرآنکس که در بیم و اندوه زیست بران زندگی زار باید گریست

120 بپرسد کزین دو گرانتر کدام کزوییم پر درد و ناشادکام

121 چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه جز اندوه مشمر که گردد ستوه

122 چه بیمست اگر بیم اندوه نیست بگیتی جز اندوه نستوه نیست

123 بپرسید کزما که با گنج‌تر چنین گفت کان کس که بی‌رنجتر

124 بپرسید که او کدامست زشت که از ارج دورست و دور از بهشت

125 چنین داد پاسخ که زنرا که شرم نباشد بگیتی نه آواز نرم

126 ز مردان بتر آنک نادان بود همه زندگانی به زندان بود

127 بگرود به یزدان وتن پرگناه بدی بر دل خویش کرده سیاه

128 بپرسید مردم کدامست راست که جان وخرد بر دل او گواست

129 چنین گفت کانکو بسود و زیان نگوید نبندد بدی را میان

130 بپرسید کزو خو چه نیکوترست که آن بر سر مردمان افسرست

131 چنین داد پاسخ که چون بردبار بود مرد نایدش افسون به کار

132 نه آن کز پی سودمندی کند وگر نیز رای بلندی کند

133 چو رادی که پاداش رادی نجست ببخشید وتاریکی از دل بشست

134 سه دیگر چو کوشایی ایزدی که از جان پاک آید و بخردی

135 بپرسید در دل هراس از چه بیش بدو گفت کز رنج و کردار خویش

136 بپرسید بخشش کدامست به که بخشنده گردد سرافراز و مه

137 چنین داد پاسخ کز ارزانیان مدارید باز ایچ سود و زیان

138 بپرسید موبد ز کار جهان سخن برگشاد آشکار و نهان

139 که آیین کژ بینم و نا پسند دگر گردش کارناسودمند

140 چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر اگر هست بادانش و یادگیر

141 بزرگست و داننده و برترست که بر داوران جهان داورست

142 بد آیین مشو دور باش از پسند مبین ایچ ازو سود و ناسودمند

143 بد و نیک از او دان کش انباز نیست به کاریش فرجام وآغاز نیست

144 چوگوید بباش آنچ گوید بدست همو بود تا بود و تا هست هست

145 بپرسید کز درد بر کیست رنج که تن چون سرایست و جان را سپنج

146 چنین داد پاسخ که این پوده پوست بود رنجه چندانک مغز اندروست

147 چوپالود زو جان ندارد خرد که برخاک باشد چو جان بگذرد

148 بپرسید موبد ز پرهیز و گفت که آز و نیاز از که باید نهفت

149 چنین داد پاسخ که آز و نیاز سزد گر ندارد خردمند باز

150 تو از آز باشی همیشه به رنج که همواره سیری نیابی ز گنج

151 بپرسید کز شهریاران که بیش بهوش و به آیین و با رای و کیش

152 چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا

153 ز دادار دارنده دارد سپاس نباشد کس از رنج او در هراس

154 پرامید دارد دل نیک مرد دل بدکنش را پر از بیم و درد

155 سپه را بیاراید از گنج خویش سوی بدسگال افگند رنج خویش

156 سخن پرسد از بخردان جهان بد و نیک دارد ز دشمن نهان

157 بپرسید کار پرستش بچیست به نیکی یزدان گراینده کیست

158 چنین داد پاسخ که تاریک خوی روان اندر آرد بباریک موی

159 نخست آنک داند که هست و یکیست تر ازین نشان رهنمای اندکیست

160 ازو دارد از کار نیکی سپاس بدو باشد ایمن و زو در هراس

161 هراس تو آنگه که جویی گزند وزو ایمنی چون بود سودمند

162 وگر نیک دل باشی و راه جوی بود نزد هر کس تو را آبروی

163 وگر بدکنش باشی و بد تنه به دوزخ فرستاده باشی بنه

164 مباش ایچ گستاخ با این جهان که او راز خویش از تو دارد نهان

165 گراینده باشی بکردار دین بداری بدین روزگار گزین

166 خرد را کنی با دل آموزگار بکوشی که نفریبدت روزگار

167 همان نیز یاد گنهکار مرد نباشی به بازار ننگ و نبرد

168 غم آن جهان از پی این جهان نباید که داری به دل در نهان

169 نشستنت همواره با بخردان گراینده رامش جاودان

170 گراینده بادی به فرهنگ و رای به یزدان خرد بایدت رهنمای

171 از اندازه بر نگذرانی سخن که تو نو به کاری گیتی کهن

172 نگرداندت رامش و رود مست نباشدت با مردم بد نشست

173 بپیچی دل از هرچ نابودنیست به بخشای آن را که بخشودنیست

174 نداری دریغ آنچه داری ز دوست اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست

175 اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی به کار

176 چو با مرد بدخواه باشد نشست چنان کن که نگشاید او بر تو دست

177 چو جوید کسی راه بایستگی هنر باید و شرم و شایستگی

178 نباید زبان از هنر چیره‌تر دروغ از هنر نشمرد دادگر

179 نداند کسی را بزرگی بچیز نه خواری بناچیز دارد بنیز

180 اگر بدگمانی گشاید زبان توتندی مکن هیچ با بدگمان

181 ازان پس چو سستی گمانی برد وز اندازه گفتار او بگذرد

182 تو پاسخ مر او را باندازه گوی سخنهای چرب آور و تازه‌گوی

183 به آزرم اگر بفگنی سوی خویش پشیمانی آید به فرجام پیش

184 چو بیکار باشی مشو رامشی نه کارست بیکاری ار باهشی

185 ز هرکار کردن تو را ننگ نیست اگر چند با بوی و با رنگ نیست

186 به نیکی بهر کار کوشا بود همیشه بدانش نیوشا بود

187 به کاری نیازد که فرجام اوی پشیمانی و تندی آرد بروی

188 ببخشاید از درد بر مستمند نیارد دلش سوی درد و گزند

189 خردمند کو دل کند بردبار نباشد به چشم جهاندار خوار

190 بداند که چندست با او هنر باندازه یابد ز هر کاربر

191 گر افزون ازان دوست بستایدش بلندی و کژی بیفزایدش

192 همان مرد ایزد ندارد به رنج وگر چند گردد پراگنده گنج

193 پرستش کند پیشه و راستی بپیچد ز بی‌راهی و کاستی

194 برین برگ واین شاخها آخت دست هنرمند دینی و یزدان پرست

195 همانست رای و همینست راه به یزدان گرای و به یزدان پناه

196 اگر دادگر باشدی شهریار ازو ماند اندر جهان یادگار

197 چنان هم که از داد نوشین روان کجا خاک شد نام ماندش جوان

عکس نوشته
کامنت
comment