- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم بر آمده و کف بر دماغ انداخته. ,
گفت: این را چه حالت است؟ ,
گفتند: فلان دشنام دادش. ,
گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقت سخنی نمیآرد. ,
5 لاف سرپنجگی و دعوی مردی بگذار عاجز نفس فرومایه، چه مردی، چه زنی
6 گرت از دست بر آید دهنی شیرین کن مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
7 اگر خود بر دَرَد پیشانی پیل نه مرد است آن که در وی مردمی نیست
8 بنی آدم سرشت از خاک دارد اگر خاکی نباشد آدمی نیست