یکی از متعبّدان در بیشه از سعدی شیرازی گلستان 33

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی.

یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. ,

پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند. ,

زاهد را این سخن قبول نیامد و روی بر تافت. ,

یکی از وزیران گفتش: پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی، پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. ,

آورده‌اند که عابد به شهر اندر آمد و بستان سرای خاص ملک را بدو پرداختند، مقامی دلگشای روان آسای. ,

6 گل سرخش چو عارض خوبان سنبلش همچو زلف محبوبان

7 همچنان از نهیب برد عجوز شیر ناخورده طفل دایه هنوز

8 وَ اَفانینِ عَلیها جُلَّنار عُلِّقَتْ بِالشَّجَرِ الاَخْضَرِ نار

ملک در حال کنیزکی خوبروی پیش فرستاد: ,

10 ازین مه پاره‌ای عابد فریبی ملائک صورتی طاووس زیبی

11 که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی

همچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال: ,

13 هَلکَ الناسُ حَولَهُ عطشاً وَ هْوَ ساقٍ یَری وَ لا یَسقی

14 دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی

عابد طعام‌های لذیذ خوردن گرفت و کسوت‌های لطیف پوشیدن و از فواکه و مشموم و حلاوات تمتّع یافتن و در جمال غلام و کنیزک نظر کردن و خردمندان گفته‌اند زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک. ,

16 در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

فی الجمله دولت وقت مجموع به روز زوال آمد. چنان که شاعر گوید: ,

18 هر که هست از فقیه و پیر و مرید وز زبان آوران پاک نفس

19 چون به دنیای دون فرود آید به عسل در بماند پای مگس

بار دیگر ملک به دیدن او رغبت کرد. ,

عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید بر آمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پری پیکر به مروحه طاووسی بالای سر ایستاده. ,

بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام سخن گفت: چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم در جهان کس ندارد یکی علما و دیگر زهاد را. ,

وزیر فیلسوف جهاندیدهٔ حاذق که با او بود گفت: ای خداوند! شرط دوستی آن است که با هر دو طایفه نکویی کنی، عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند. ,

24 خاتون خوب صورت پاکیزه روی را نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش

25 درویش نیک سیرت پاکیزه خوی را نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش

26 تا مرا هست و دیگرم باید گر نخوانند زاهدم شاید

عکس نوشته
کامنت
comment