- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور به جامع دمشق در آمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همیساخت. پایش بلغزید و به حوض در افتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت. ,
چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت: مرا مشکلی هست اگر اجازت پرسیدن است. ,
گفت: آن چیست؟ ,
گفت: یاد دارم که شیخ به روی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد. امروز چه حالت بود که در این قامتی آب از هلاک چیزی نماند؟! ,
شیخ اندر این فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت: نشنیدهای که خواجه عالم علیه السلام گفت لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل و نگفت علی الدوام. وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی. ,
مشاهدة الابرار بَیْن التجلّی وَ الاِستتار. ,
مینمایند و میربایند. ,
8 دیدار مینمایی و پرهیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی
9 اُشاهِدُ مَنْ اَهوی بِغَیْر وَسیلةٍ فَیَلْحَقُنی شَأنٌ اَضلُّ طَریقاً