1 شبی هرکس به بزم دلستانی جا کند خود را دمی صدبار دل با دیدهاش سودا کند خود را
2 شب وصل است و دل عهد خیالت تازه میسازد که امشب فارغ از تنهایی فردا کند خود را
3 عنان دل به دست بیخودی افتاده میترسم که بیتابانه حرفی گوید و رسوا کند خود را
4 به دشت بیسرانجامی چنان گردیده قدسی گم که عمری بایدش گردید تا پیدا کند خود را