- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
2 چو التماس برآمد هلاک باکی نیست کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
3 ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم
4 ندانم این شب قدر است یا ستاره روز تویی برابر من یا خیال در نظرم
5 خوشا هوای گلستان و خواب در بستان اگر نبودی تشویش بلبل سحرم
6 بدین دو دیده که امشب تو را همیبینم دریغ باشد فردا که دیگری نگرم
7 روان تشنه برآساید از وجود فرات مرا فرات ز سر برگذشت و تشنهترم
8 چو میندیدمت از شوق بیخبر بودم کنون که با تو نشستم ز ذوق بیخبرم
9 سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
10 میان ما به جز این پیرهن نخواهد بود و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
11 مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم