- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق که بس گریانستی بوبکر ورّاق
2 بدو گفتا که ای مرد خدائی بدین زاری چنین گریان چرائی
3 چنین گفت او که چون گریان نباشم ز پای افتاده سر گردان نباشم؟
4 که امروزی درین جائی نشستم درین یکپاره گورستان که هستم
5 زده مُرده که آوردند امروز یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز
6 کسی را دین بوَد هفتاد ساله بکفرش چون توان دیدن حواله؟
7 کنون هم گریه و هم سوزم اینست چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست
8 عزیزا کار مشکل مینماید ولیکن خلق غافل مینماید
9 ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت
10 ز خوف ره میان کفر و ایمان نه کافر خواند خود را نه مسلمان
11 میان کفر و دین بنشست ناکام که تا آن آب چون آید سر انجام