1 یکی جامه وین بادروزه ز قوت دگر اینهمه بیشی و برسری است
2 با دل پاک مرا جامهٔ ناپاک رواست بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت
1 فروز باسلیق مرا ترسا بگشود بامداد به نِشکَرده
1 قامت چون سرو روانش نگر آخته ، آن موی میانش نگر
2 زلف و رخش دیدی و اکنون بیا آن لب شیرین و زبانش نگر
1 از عمر نمانده ست بر من مگر آمُرغ در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال
2 تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال