یکی لوح از سرایندهٔ فرامرزنامه فرامرزنامه 42

1 یکی لوح زرین به بالین اوی نوشته یکی نامه کای جنگجوی

2 چو من بس فراخست و لشکرپناه جهان پر زر و سیم در سنگ گاه

3 تو باری فروزان میان گوان که پاکی تن جان شدیم و روان

4 پدر کرد نام مرا نوش زاد زجمشید دارم به گیتی نژاد

5 نیای تو یک سر پدر بر پدر پدر ما وزاده تویی ای پسر

6 تو تکیه به عمر جوانی مکن به گیتی چو ما زندگانی مکن

7 به روز جوانی رسیدم به مرگ نگه کن به بالین من تیغ و ترک

8 بیالوده بر من همین مشک ناب شده صید مرگ و رسیده به خواب

9 سمن بین که هست از نهفته تهی شقایق شده چون یکی پر بهی

10 منه دل بر ای روزگار درشت که او بشکند مهره سند وپشت

11 که گیتی سپنج است و ما در گذر به غفلت مبر عمر در وی به سر

12 سهی سرو بینی که زین سان بلند دو رخساره همچون دل دردمند

13 بسی گشته ام بر لب جویبار بغلطید چون آب در مرغزار

14 شکار آهوان و گوزنان و گور بسی دیده وهم شده بخت شور

15 به هامون چو رفتی به وقت شکار زده حلقه در گرد من صدهزار

16 به هر چند چون شادمان آمدم سرانجام بینم چه سان آمدم

17 به روز جوانی فرو خفته زار تو در پی ز گیتی همین چشم دار

18 چریدم در این پهن گیتی دویست چه سازم در این عمر کوته نویست

19 به ملک جهان دل مدارید شاد نگه کن ببین پیکر نوش زاد

20 پدرمان که پرمایه جمشید بود به بالین من خفته چون بید بود

21 نیارست منع چنین روز کرد به ناکام ترک دل افروز کرد

22 بدین سان پریدم ز تخت بهی بکنده دل از جایگاه مهی

23 شنیدم زگفتار هندوستان که آیی تو از زابل و سیستان

24 نهاده ز بهر تو این برده رنج رهاکن مرو را تو بردار گنج

25 نهان کن سردخمه ای نامجو به ایران رو این استان را بگو

26 زنهصد فزونست کاین دیو گرگ زمن پاسبان شد به گنج بزرگ

27 زما باد بر پهلوان آفرین دلیر و جهانگیر و پاکیزدین

28 فرامرز چون تخته زر بخواند سرشکش زدیده به رخ برفشاند

29 روان شد زچشم جهانجوی جوی درآن چهره زر بمالید روی

30 دل پاکش از چهره او بسوخت بنالید زار و دلش برفروخت

31 بفرمود تا گوهر و زر ناب صراحی که بد پر چه در خوشاب

32 زچیزی که بد یک سره بار کرد جهان پر زر و رخت و دینار کرد

33 نهفته برون کرد وآن شه بماند بسی مشک و عنبربر او برفشاند

34 همان رخت وآن جامه خسروی گرانمایه کوپال و تیغ گوی

35 همان تاج زرین و پرمایه تخت بماندند با شاه زیبا درخت

36 دگر هرچه بد گنج برداشتند به روی شرف در بپرداختند

37 جهانی به بالین گنج آمدند زبردن سراسر به رنج آمدند

38 چو گیتی تهی شد ز درنده گرگ به شهر آمدند آن سپاه بزرگ

39 چو لشکر ستوه آمد از خواسته همه شاد زان گنج آراسته

40 به می برنشستند چنگ و رباب گران شد سرمی خوران از شراب

41 همین بر ببخشید گنج و بره وزو لشکری شاد شد یک سره

42 دو تیغ سمنکش به الماس پاک که مانند خورشید بد تابناک

43 یکی زان به گستهم گودرز داد دل شیر شد زان چنان تیغ شاد

44 زراسب گرانمایه را زان یکی ببخشید تریاق پاک اندکی

45 به گرگین میلاد گرزم کمر بفرمود آن گرد پرخاشخر