یکی تاج دادش از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 15

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

یکی تاج دادش زبرجد نگار

1 یکی تاج دادش زبرجد نگار یکی طوق زرین و دو گوشوار

2 همانگه بشد جهن پیش پدر بگفت آن سخنها همه در به در

3 ز پاسخ برآشفت افراسیاب سواری ز ترکان کجا یافت خواب

4 ببخشید گنج درم بر سپاه همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه

5 شب تیره تا برزد از چرخ شید بشد کوه چون پشت پیل سپید

6 همی لشکر آراست افراسیاب دلش بود پردرد و سر پر شتاب

7 چو از گنگ برخاست آوای کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس

8 سر موبدان شاه نیکی گمان نشست از بر زین سپیده‌دمان

9 بیامد بگردید گرد حصار نگه کرد تا چون کند کارزار

10 به رستم بفرمود تا همچو کوه بیارد به یک سو ز دریا گروه

11 دگر سوش گستهم نوذر به پای سه دیگر چو گودرز فرخنده رای

12 به سوی چهارم شه نامدار ابا کوس و پیلان و چندی سوار

13 سپه را همه هرچه بایست ساز بکرد و بیامد بر دژ فراز

14 به لشکر بفرمود پس شهریار یکی کنده کردن به گرد حصار

15 بدان کار هر کس که دانا بدند به جنگ دژ اندر توانا بدند

16 چه از چین وز روم وز هندوان چه رزم آزموده ز هر سو گوان

17 همه گرد آن شارستان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند

18 دو نیزه به بالا یکی کنده کرد سپه را به گردش پراگنده کرد

19 بدان تا شب تیره بی ساختن نیارند ترکان یکی تاختن

20 دو صد ساخت عراده بر هر دری دو صد منجنیق از پس لشکری

21 دو صد چرخ بر هر دری با کمان ز دیوار دژ چون سر بدگمان

22 پدید آمدی منجینق از برش چو ژاله همی کوفتی بر سرش

23 پس منجنیق اندرون رومیان ابا چرخها تنگ بسته میان

24 دو صد پیل فرمود پس شهریار کشیدن ز هر سو به گرد حصار

25 یکی کنده‌ای زیر باره درون بکند و نهادند زیرش ستون

26 بد آن منکری باره مانده به پای بدان نیزه‌ها برگرفته ز جای

27 پس آلود بر چوب نفط سیاه بدین گونه فرمود بیدار شاه

28 به یک سو بر از منجنیق و ز تیر رخ سرکشان گشته همچون زریر

29 به‌ زیر اندرون آتش و نفط و چوب ز بر گرزهای گران کوب کوب

30 به هر چارسو ساخت آن کارزار چنانچون بود ساز جنگ حصار

31 وزآن جایگه شهریار زمین بیامد به پیش جهان‌آفرین

32 ز لشکر بشد تا به جای نماز ابا کردگار جهان گفت راز

33 ابر خاک چون مار پیچان ز کین همی خواند بر کردگار آفرین

34 همی گفت کام و بلندی ز تست به هر سختیی یارمندی ز تست

35 اگر داد بینی همی رای من مگردان از این جایگه پای من

36 نگون کن سر جادوان را ز تخت مرا دار شادان‌دل و نیک‌بخت

37 چو برداشت از پیش یزدان سرش به جوشن بپوشید روشن برش

38 کمر بر میان بست و برجست زود به جنگ اندر آمد به کردار دود

39 بفرمود تا سخت بر هر دری به جنگ اندر آید یکی لشکری

40 بدان چوب و نفط آتش اندر زدند ز برشان همی سنگ بر سر زدند

41 ز بانگ کمانهای چرخ و ز دود شده روی خورشید تابان کبود

42 ز عراده و منجنیق و ز گرد زمین نیلگون شد هوا لاژورد

43 خروشیدن پیل و بانگ سران درخشیدن تیغ و گرز گران

44 تو گفتی برآویخت با شید ماه ز باریدن تیر و گرد سیاه

45 ز نفط سیه چوبها برفروخت به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت

46 نگون باره گفتی که برداشت پای به کردار کوه اندر آمد ز جای

47 وز آن باره چندی ز ترکان دلیر نگون اندر آمد چو باران به زیر

48 که آید به دام اندرون ناگهان سر آرد بر آن شوربختی جهان

49 به پیروزی از لشکر شهریار برآمد خروشیدن کارزار

50 سوی رخنهٔ دژ نهادند روی بیامد دمان رستم کینه‌جوی

51 خبر شد به نزدیک افراسیاب کجا بارهٔ شارستان شد خراب

52 پس افراسیاب اندر آمد چو گرد به جهن و به گرسیوز آواز کرد

53 که با بارهٔ دژ شما را چه کار سپه را ز شمشیر باید حصار

54 ز بهر بر و بوم و پیوند خویش همان از پی گنج و فرزند خویش

55 ببندیم دامن یک اندر دگر نمانیم بر دشمنان بوم و بر

56 سپاهی ز ترکان گروها گروه بدان رخنه رفتند بر سان کوه

57 به کردار شیران برآویختند خروش از دو رویه برانگیختند

58 سواران ترکان به کردار بید شده لرزلرزان و دل ناامید

59 به رستم بفرمود پس شهریار پیاده هر آن کس که بد نامدار

60 که پیش اندر آید بدان رخنه گاه همیدون بسی نیزه‌ور کینه‌خواه

61 ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر سوار ایستاده پس نیزه‌ور

62 سواران جنگی نگهدارشان بدانگه که شد سخت پیکارشان

63 سوار و پیاده به هر سو گروه به جنگ اندر آمد به کردار کوه

64 به رخنه در آورد یکسر سپاه چو شیر ژیان رستم کینه‌خواه

65 پیاده بیامد به کردار گرد درفش سیه را نگون‌سار کرد

66 نشان سپهدار ایران بنفش بر آن باره زد شیر پیکر درفش

67 به پیروزی شاه ایران سپاه برآمد خروشیدن از رزمگاه

68 فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت تورانیان گشته شد

69 بدانگه کجا رزمشان شد درشت دو تن رستم آورد از ایشان به مشت

70 چو گرسیو و جهن رزم آزمای که بد تخت توران بدیشان به پای

71 برادر یکی بود و فرخ پسر چنین آمد از شوربختی به سر

72 بدان شارستان اندر آمد سپاه چنان داغ‌دل لشکری کینه‌خواه

73 به تاراج و کشتن نهادند روی برآمد خروشیدن های هوی

74 زن و کودکان بانگ برداشتند به ایرانیان جای بگذاشتند

75 چه مایه زن و کودک نارسید که زیر پی پیل شد ناپدید

76 همه شهر توران گریزان چو باد نیامد کسی را بر و بوم یاد

77 بشد بخت گردان ترکان نگون به زاری همه دیدگان پر ز خون

78 زن و گنج و فرزند گشته اسیر ز گردون روان خسته و تن به تیر

79 به ایوان برآمد پس افراسیاب پر از خون دل از درد و دیده پرآب

80 بر آن باره بر شد که بد کاخ اوی بیامد سوی شارستان کرد روی

81 دو بهره ز جنگاوران کشته دید دگر یکسر از جنگ برگشته دید

82 خروش سواران و بانگ زنان هم از پشت پیلان تبیره زنان

83 همی پیل بر زندگان راندند همی پشتشان بر زمین ماندند

84 همه شارستان دود و فریاد دید همان کشتن و غارت و باد دید

85 یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج چنانچون بود رسم و رای سپنج

86 چو افراسیاب آنچنان دید کار چنان هول و برگشتن کارزار

87 نه پور و برادر نه بوم و نه بر نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر

88 همی گفت با دل پر از داغ و درد که چرخ فلک خیره با من چه کرد

89 به دیده بدیدم همان روزگار که آمد مرا کشتن و مرگ خوار

90 پر از درد از آن باره آمد فرود همی داد تخت مهی را درود

91 همی گفت کی بینمت نیز باز ایا روز شادی و آرام و ناز

92 وز آن جایگه خیره شد ناپدید تو گفتی چو مرغان همی بر پرید

93 در ایوان که در دژ برآورده بود یکی راه زیر زمین کرده بود

94 از آن نامداران دو صد برگزید بر آن راه بی‌راه شد ناپدید

95 وزآنجای راه بیابان گرفت همه کشورش ماند اندر شگفت

96 نشانی ندادش کس اندر جهان بدان گونه آواره شد در نهان

97 چو کیخسرو آمد در ایوان اوی به پای اندر آورد کیوان اوی

98 ابر تخت زرینش بنشست شاه بجستنش بر کرد هر سو سپاه

99 فراوان بجستند جایی نشان نیامد ز سالار گردنکشان

100 ز گرسیوز و جهن پرسید شاه ز کار سپهدار توران سپاه

101 که چون رفت و آرامگاهش کجاست نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست

102 ز هر گونه گفتند و خسرو شنید نیامد همی روشنایی پدید

103 به ایرانیان گفت پیروز شاه که دشمن چو آواره گردد ز گاه

104 ز گیتی بر او نام و کام اندکیست ورا مرگ با زندگانی یکیست

105 ز لشکر گزین کرد پس بخردان جهاندیده و کاربین موبدان

106 بدیشان چنین گفت کآباد بید همیشه به هر کار با داد بید

107 در گنج این ترک شوریده بخت شما را سپردم بکوشید سخت

108 نباید که بر کاخ افراسیاب بتابد ز چرخ بلند آفتاب

109 هم آواز پوشیده‌رویان اوی نخواهم که آید ز ایوان به کوی

110 نگهبان فرستاد سوی گله که بودند گرد دژ اندر یله

111 ز خویشان او کس نیازرد شاه چنانچون بود در خور پیشگاه

112 چو زان گونه دیدند کردار اوی سپه شد سراسر پر از گفت و گوی

113 که کیخسرو ایدر بدان سان شدست که گویی سوی باب مهمان شدست

114 همی یاد نایدش خون پدر به خیره بریده به بیداد سر

115 همان مادرش را که از تخت و گاه ز پرده کشیدند یکسو به راه

116 شبان پروریدست وز گوسفند مزیدست شیر این شه هوشمند

117 چرا چون پلنگان به چنگال تیز نه انگیزد از خان او رستخیز

118 فرود آورد کاخ و ایوان اوی برانگیزد آتش ز کیوان اوی

119 ز گفتار ایرانیان پس خبر به کیخسرو آمد همه در به در

120 فرستاد کس بخردان را بخواند بسی داستان پیش ایشان براند

121 که هر جای تندی نباید نمود سر بی‌خرد را نشاید ستود

122 همان به که با کینه داد آوریم به کام اندرون نام یاد آوریم

123 که نیکیست اندر جهان یادگار نماند به کس جاودان روزگار

124 همین چرخ گردنده با هر کسی تواند جفا گستریدن بسی

125 از آن پس بفرمود شاه جهان که آرند پوشیدگان را نهان

126 چو ایرانیان آگهی یافتند پر از کین سوی کاخ بشتافتند

127 بر آن گونه بردند گردان گمان که خسرو سرآرد بر ایشان زمان

128 به خواری همی نزدشان خواستند به تاراج و کشتن بیاراستند

129 ز ایوان به زاری برآمد خروش که ای دادگر شاه بسیار هوش

130 تو دانی که ما سخت بیچاره‌ایم نه بر جای خواری و پیغاره‌ایم

131 بر شاه شد مهتر بانوان ابا دختران اندر آمد نوان

132 پرستنده صد پیش هر دختری ز یاقوت بر هر سری افسری

133 چو خورشید تابان از ایشان گهر به پیش اندر افگنده از شرم سر

134 به یک دست مجمر به یک دست جام برافروخته عنبر و عود خام

135 تو گفتی که کیوان ز چرخ برین ستاره فشاند همی بر زمین

136 مه بانوان شد به نزدیک تخت ابر شهریار آفرین کرد سخت

137 همان پروریده بتان طراز بر این گونه بردند پیشش نماز

138 همه یکسره زار بگریستند بدان شوربختی همی زیستند

139 کسی کو ندیدست جز کام و ناز بر او بر ببخشای روز نیاز

140 همی خواندند آفرینی به درد که ای نیک‌دل خسرو رادمرد

141 چه نیکو بدی گر ز توران زمین نبودی به دلت اندرون ایچ کین

142 تو ایدر به جشن و خرام آمدی ز شاهان درود و پیام آمدی

143 بر این بوم و بر نیست خود کدخدای به تخت نیا بر نهادی تو پای

144 سیاوش نگشتی به خیره تباه ولیکن چنین گشت خورشید و ماه

145 چنان کرد بدگوهر افراسیاب که پیش تو پوزش نبیند به خواب

146 بسی دادمش پند و سودی نداشت به خیره همی سر ز پندم بگاشت

147 گوای منست آفریننده‌ام که بارید خون از دو بیننده‌ام

148 چو گرسیوز و جهن پیوند تو که ساید به زاری کنون بند تو

149 ز بهر سیاوش که در خان من چه تیمار بد بر دل و جان من

150 که افراسیاب آن بداندیش مرد بسی پند بشنید و سودش نکرد

151 بدان تا چنین روزش آید به سر شود پادشاهیش زیر و زبر

152 به تاراج داده کلاه و کمر شده روز او تار و برگشته سر

153 چنین زندگانی همی مرگ اوست شگفت آن که بر تن ندردش پوست

154 کنون از پی بیگناهان به ما نگه کن بر آیین شاهان به ما

155 همه پاک پیوستهٔ خسرویم جز از نام او در جهان نشنویم

156 به بد کردن جادو افراسیاب نگیرد بر این بیگناهان شتاب

157 به خواری و زخم و به خون ریختن چه بر بی‌گنه خیره آویختن

158 که از شهریاران سزاوار نیست بریدن سری کان گنهکار نیست

159 ترا شهریارا جز اینست جای نماند کسی در سپنجی سرای

160 هم آن کن که پرسد ز تو کردگار نپیچی از آن شرم روز شمار

161 چو بشنید خسرو ببخشود سخت بر آن خوبرویان برگشته بخت

162 که پوشیده‌رویان از آن درد و داغ شده لعل رخسارشان چون چراغ

163 بپیچید دل بخردان را ز درد ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد

164 همی خواندند آفرینی بزرگ سران سپه مهتران سترگ

165 کز ایشان شه نامبردار کین نخواهد ز بهر جهان آفرین

166 چنین گفت کیخسرو هوشمند که هر چیز کان نیست ما را پسند

167 نیاریم کس را همان بد به روی وگر چند باشد جگر کینه‌جوی

168 چو از کار آن نامدار بلند براندیشم اینم نیاید پسند

169 که بد کرد با پرهنر مادرم کسی را همان بد به سر ناورم

170 بفرمودشان بازگشتن به جای چنان پاک‌زاده جهان کدخدای

171 بدیشان چنین گفت کایمن شوید ز گوینده گفتار بد مشنوید

172 کز این پس شما را ز من بیم نیست مرا بی‌وفایی و دژخیم نیست

173 تن خویش را بد نخواهد کسی چو خواهد زمانش نباشد بسی

174 بباشید ایمن به ایوان خویش به یزدان سپرده تن و جان خویش

175 به ایرانیان گفت پیروزبخت بماناد تا جاودان تاج و تخت

176 همه شهر توران گرفته به دست به ایران شما را سرای و نشست

177 ز دلها همه کینه بیرون کنید به مهر اندر این کشور افسون کنید

178 که از ما چنین دردشان در دلست ز خون ریختن گرد کشور گلست

179 همه گنج توران شما را دهم بر آن گنج دادن سپاهی نهم

180 بکوشید و خوبی به کار آورید چو دیدند سرما بهار آورید

181 من ایرانیان را یکایک نه دیر کنم یکسر از گنج دینار سیر

182 ز خون ریختن دل بباید کشید سر بیگناهان نباید برید

183 نه مردی بود خیره آشوفتن به زیر اندر آورده را کوفتن

184 ز پوشیده‌رویان بپیچید روی هر آن کس که پوشیده دارد به کوی

185 ز چیز کسان سر بتابید نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز

186 نیاید جهان‌آفرین را پسند که جوینده بر بیگناهان گزند

187 هر آن کس که جوید همی رای من نباید که ویران کند جای من

188 و دیگر که خوانند بیداد و شوم که ویران کند مهتر آباد بوم

189 از آن پس به لشکر بفرمود شاه گشادن در گنج توران سپاه

190 جز از گنج ویژه رد افراسیاب که کس را نبود اندر آن دست یاب

191 ببخشید دیگر همه بر سپاه چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه

192 ز هر سو پراگنده بی مر سپاه ز ترکان بیامد به نزدیک شاه

193 همی داد زنهار و بنواختشان به زودی همی کار بر ساختشان

194 سران را ز توران زمین بهر داد به هر نامداری یکی شهر داد

195 به هر کشوری هر که فرمان نبرد ز دست دلیران او جان نبرد

196 شدند آن زمان شاه را چاکران چو پیوسته شد نامهٔ مهتران

197 ز هر سو فرستادگان نزد شاه یکایک سر اندر نهاده به راه

198 ابا هدیه و نامهٔ مهتران شده یک به یک شاه را چاکران

عکس نوشته
کامنت
comment