- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
2 پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
3 آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
4 نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
5 ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گله آشناست
6 آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
7 بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
8 پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست